فراموشی درد فراگیری‌است. جامعه مهاجر فراموشی از مدل خودش را دارد. چند سال که می‌گذرد انگار خودمان هم یادمان می‌رود که در آن ممکلت ما هم زندگی می‌کردیم، عاشق می‌شدیم، می‌رقصیدیم، آواز می‌خوانیدیم، زیر باران بوسه می‌خواستیم، می‌خندیدیم، فیلم‌ می‌دیدیم، تاتر بازی می‌کردیم و خیلی کارهای دیگر که همه همسن و سالانمان همه جای دنیا می‌کنند.
چند سال که می‌گذرد از همه زندگی و عشق و رقص و آواز و بوسه و خنده در همان خیابان انگار فقط ترس می‌ماند و حکایت‌های طرح امنیت اجتمایی. طوری می‌شود که -مثل امروز- وقتی فیلمی ساخته شده در ایران را می‌بینم یکی‌مان می‌گوید: «امکان ندارد این فیلم را در ایران ساخته باشند» چرا که مثلا توی فیلم یک آهنگ ممنوعه پخش می‌شد یا تصویر یک هنرپیشه خارجی به دیوار اتاق یکی زده بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.