روزمره- پنج‌شنبه

خیلی کم مریض می‌شم. شاید دهه‌ای یکبار، اما وقتی بیافتم درست و حسابی می‌افتم. یک آنفلونزایی گرفتم که هیچ وقت سابقه نداشته به همراه یک تب و لرز خیلی شدید. امروز دوتا تکلیف داشتم. به استادهایم ایمیل زدم که مریضم .یکی گفت که سه شنبه بیاور، یکی گفت ایمیل کن. این است که باید بشینم و بنویسم.
مریضی هم باید می‌گذاشت روز قبل از کنسرت کیوسک می‌آمد سراغ ما. بعد از اینکه دو هفته است اندازه دو مینی‌بوس آدم جمع کرده‌‌ام که همه با هم برویم کنسرت، خودم اینطور افتاده‌ام. دلم هم نمی‌آید دعا کنم که بهشان خوش نگذرد بدون من. اما امیدوارم نگذرد! یا یک معجزه‌ای شود که من بتوانم بیاستم روی پاهایم.
من هنوز نمی‌دانم دنیا کوچک است یا بزرگ. تکلیفم معلوم نیست. اما این سارای پست پاینی دختر دایی شادی ضابط درآمد که هفده‌سال است همدیگر را ندیده‌اند. فکر کنم اینجا باید گفت دنیا کوچک است، اما وقتی دل من هوای رامسر می‌کند آنوقت کش می‌آید و بزرگ می‌شود.
این چندروزه، قبل و همراه مریضی، شاهد سورئال ترین داستان ممکن بوده‌ام. شاهد شاید واژه خوبی نباشد، وسط سورئال‌ترین داستان ممکن بوده‌ام. نمی‌دانم اگر این مسکن‌های خواب آوری که می‌خورم نبود، الان به جای این پست آرام چه قرار بود اینجا نوشته شود. اما هنوز عقلم کار می‌کند که بتوانم بازی آدم‌ها، بازی ماهرانه آدم‌ها، را تشخیص دهم. بگذریم. گنداب را نباید بهم زد.
عشا آزاد شده، اما معلوم نیست کی برمیگردد خانه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.