واسه دوستم

یه بخشی هم برمی‌گرده به این‌که ما مثلا دوتا آدم بزرگیم قاطی دنیای ادم بزرگ‌ها با همه نفهمی‌های اون‌ها تو دنیای خاکستریشون. مجبوریم اونجوری که اون ها میخوان لباس بپوشیم، حرف بزنیم ، غذا بخوریم، بخندیم، گریه کنیم و هزارتا کد مسخره دیگه رو دنبال کنیم، چرا که باید زنده بمونیم و نون بخوریم. بعد بهم که می‌رسیم تازه یادمون میاد چقدر بچه‌ایم. چقدر می‌خوایم بچه بمونیم و یه دفعه همه مسئولیت‌ها رو رها کنیم و فقط مثل یه بچه گربه جمع بشیم و فقط نوازش بخواهیم. هرچی باشه ما وسط همه این کارها و کدها همدیگه رو پیدا کردیم و این مثل یه نقطه سبز بود تو یه صفحه خاکستری. به هم که می‌رسیم پر می‌شیم از خودخواهی و فقط می‌خواد یادمون بره همه چی رو غیر از خودمون. تو منو یادت می‌ره و من تو رو. فقط از خودمون می‌خواهیم حرف بزنیم و هیچی هم غیر از خودمون نمی‌خواهیم بشنویم. بعد خوب ما هم که آدم‌های زمینی – و البته با ظرفیت خیلی خیلی کم،‌ هرچند ادعاهامون اینطور نمی‌گه- بعد می‌شه که یه دفعه قاطی می‌شه همه چی و من می‌گم اصلا نباش و تو می‌گی که می‌ری بمیری.
حالا نه تو می‌میمری نه من میرم، اما خوب این واسه خورد کردن اعصاب جفتمون بسه. چیکار کنیم حالا بعد از این خودروانکاوی امشب من؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.