تکه‌های خاطرات به ذهنم یورش می‌آورند. بی‌دلیل. بی‌ربط. مثل همان چند شب قبل که یاد آن راه رفتن دیوانه وار شش ساعته در یک اتاق دو در سه کرده بودم.
امروز یاد آن روزی افتادم که آیدا از کلاس زبان بر‌ می‌گشته و به پسری که جلوی پایش ترمز وحشتناکی زده بود گفته بود: وات آر یو دوینگ! و پسر حاضر جواب پشت فرمان هم جواب داده بود: اوه مای گاد. این جریان هفت سال قبل است. فکر می‌کنم جایی حوالی آریا شهر مثلا.
یا یاد آنروزی را کردم که زیر پل گیشا با ژاله منتظر تاکسی بودیم و یک دفعه یکی که سوار موتور وسپا بود با پلاستیک خالی نوشمک زده بود توی سر ژاله و من که نمی‌‌توانستم جلوی قهقهه‌ام را از اینهمه خلاقیت در اذیت کردن بگیرم.
یادم آمد آنروزی را که از خانه ندا اینها باهم بیرون می‌رفتیم و مادر ندا، گفت که ندا جان، سعی کن کونت را کمتر تکان بدهی موقع راه رفتن و من تازه آنوقت فهمیدم که چرا ندا اینقدر خاطر خواه دارد.
خاطرات بد هم می‌آیند. از تلخی‌شان اما کم شده‌آست. راست است که زمان مرهمی‌است بر هر دردی. این زمان. این زمان لعنتی. این فاصله لعنتی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.