پراکنده‌ها- چهارشنبه

دلم یک باران سیر می‌خواهد. بارانی که بند نیاید و همه شیشه‌ها را بشوید. حسرت باران دارم. حسرت به معنای واقعی کلمه.
نشسته‌ام و قرار است کاری نداشته باشم. اسباب کشی فردا است. همه وسایل جمع شده‌اند و تقریبا هیچ کاری نیست که انجام دهم غیر از ولو شدن جلوی تلوزیون و منتظر سخنرانی اوباما بودن، اما ذهنم خالی نمی‌شود. هی فکر می کنم خوب الان که اینجا نشسته‌ام مطمئنم کار دیگری نیست که باید انجام دهم؟ بروم کتاب‌های ترم بعد را بخرم؟ بروم بگردم دنبال یک میز و نیمکت دست و دوم برای روی بالکنی خانه تازه؟ مطلب بعدی‌ام را بنویمس؟ سایت فلان فروشگاه را نگاه کنم برای خنزر پنزر؟ حالم از خودم بهم می‌خورد که از یک شیر قهوه ساده هم نمی‌توانم لذت ببرم و کاری نکنم. اصلا این باید یک هدف باشد که بشود هیچ کاری نکرد گاهی اوقات و هیچ عذاب وجدانی هم نداشت.
یحیی را فروختم. یعنی قرار بود بفروشم. بعد که آقای خریدار رفت پول بیاورد این ماشین هم رفت که از این تست‌های طبیعی بودن آلاینده‌های هوا- کف کردید ترجمه اسماگ چک را؟- را انجام دهد و لحظه آخر دست ما را گذاشت توی حنا. حالا یک هفته است که هر روز باید یک جایش را درست کرد و هر دفعه هم یک جایش ایراد پیدا می‌‌کند و تست را رد می‌شود. فکر کنم خیلی ناراحت است از اینکه دارم می‌فروشمش. یحیی جان! دوست عزیزم!‌ همدم شب‌های تنهایی رانندگی کردن من!‌ زندگی همین است. آدم‌ها هم برای هم نمی‌مانند چه ماشین‌ها. این رسم روزگار است. یکی می‌رود، یکی میاید. این صاحاب جدیدت هم بچه خوبی است. تازه دانشجو شده. مادرش پول قرض کرده که تو را بخرد. چشممشان تو را گرفته. جان من بیا این تست را قبول شو. این دم آخری یک خاطره خوب از خودت باقی بگذار برای ما.
کاش باران ببارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.