خواب دیدم روزیتا دارد دوباره عروسی میکند. همه خواهرهایش هم هستند. داماد آمریکاست و برای روزیتا در ایران عروسی گرفتهاند. یک دفعه حامد را میبینم که با فرید به یک پشتی قرمز تکیه زده و آنجا نشسته. مرا که میبیند رویش را برمیگرداند و میگوید همه این سالها کجا بودی. من زبانم بند آمده و میگویم مگر تو ….نمیتوانم بگویم مگر تو نمرده بودی. حامد با من قدم میزند که به خانهمان برسیم. به من میگوید من اینجا بودم. تو رفته بودی همه اینسالها.
به مامان و عشا و مرجان که ماه آینده را در ایران خواهند گذارند به شدت حسودیم میشود. دلم تنگ است و یک شب در میان خوابی میبینم که یا بچهها در آنند یا جایی از ایران.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید