گرونی آقا،‌ گرونی

به طرز کاملا مشهودی صحبت کردن در مورد گرونی وارد مکالمات مردم شده. از قیمت بنزین شروع می‌شه و به مایحتاج عمومی و برای ما دانشجوها به شهریه‌ها و قیمت کتاب‌ها و قهوه و چایی و اینها هم می‌رسه. معمولا ملت از آب و هوا و سیاست و هنرپیشه‌ها و تو دانشگاه ازکتاب و استادها و این‌ها حرف می‌زدند. حداقل این چهارپنج سالی که من سابقه‌اش رو دارم. این اولین باره که حرف از گرونی وارد مکالمه‌ها شده. معمولا مردم در مورد پول و در آمدشون خیلی دوست ندارند که صحبت کنند. اما الان خیلی وضع فرق کرده.
یه گزارش می‌شنیدم در مورد اینکه چطور ملت باید بین پرداخت قسط خونه و پول بنزین یکی رو انتخاب کنن. چون کارشون بسته به اینه که با ماشین برن سرکار و مثلا کسی که بیست سال یه جا کار کرده و به بازنشستگی و اینها امید داره نمی‌تونه به این راحتی کار رو ول کنه. از طرفی تو غرب امریکا سیستم واقعا غرب وحشی وحشی هست و سیستم حمل و نقل عمومی واقعا افتضاحه. واقعا. مثلا اگه من بخوام مسیر نیم‌ساعته خونه تا دانشگاه رو با اتوبوس یا قطار برقی برم،‌ باید یک مسافت طولانی پیاده برم که به اتوبوس برسم. اتوبوس باید نصف شهر رو بگرده و از کلی از خیابون‌ها رد بشه (‌چون همه اون‌ها همین یک اتوبوس رو دارند) بعد از چهل و پنج دقیقه برسه به ایستگاه قطار. بعد قطار هم بیست دقیقه طول می‌کشه برسه به نزدیک‌ترین ایستگاه نزدیک دانشگاه. از اونجا هم یه بیست دقیقه معطلی داره اگه آدم بخواد با اتوبوس بره. حالا همه اینها با این فرض که همه چی سرساعت باشه. مسیر نیم ساعته یه چیز نزدیک دوساعت یا بیشتر طول می‌کشه. افتضاحه. ده نشینی این بدبختی‌ها رو هم داره.
نیکول دیروز گفت که دیگه باید بین سرکار اومدن و ناهار خوردن یکی رو انتخاب کنه. گفت که باید سرکار بیاد برای گرفتن کمک دانشگاه. از طرفی باید پول بنزین بده که بیاد و دیگه پول بنزین از ناهارش بیشتره. بنابراین احتمالا یه قهوه صبح خواهد خورد و شام هم قرار شده یک مدت بره خونه پدر و مادرش. خودش میگفت که تو سی سالگی خیلی زشته که آدم بره خونه مادرش شام بخوره.
تو زندگی ما هم اثر خودشو گذاشته. یادمه وقتی یه جایی مثل کاستکو خرید می‌کردیم،‌ حالا نه زمان خیلی دور،‌بلکه همین چهار سال پیش،‌ با صد دلار تقریبا به اندازه سه ماه می‌شد لوازم غیر خوراکی خونه رو تامین کرد. خرید خوار و بار خونه هم هفتگی بیشتر از سی دلار نبود. اما الان این رقم‌ها خنده‌دار به نظر می‌رسه. تازه اون موقع هردوی ما کار می‌کردیم و مثل الان با پول وام دانشجویی زندگی نمی‌کردیم.
هنوز معطل جواب اون خونه‌ توی دیویس هستیم. اگه به قول این‌ها باشه، باید تا آخر ماه بعد اسباب کشی کنیم. اما هنوز که هیچ خبری نشده. حتی خونه رو هم ندیدیم. اگه بریم اونجا باز یه خورده بهتره. یکیمون مجبوره رانندگی کنه. شاید هم یحیی و نازیلا (‌تویوتا سلیکای وحید) رو فروختیم یه ماشین کم خرج‌تر خریدیم.
مثل اینکه ما هرجا می‌ریم خراب می‌شه. اینجا هم که اومدیم می‌گن اون آمریکای دهه نود بود که پول ریخته بود تو خیابون‌هاش! خلاصه اینکه ما یک عمر دیر رسیدیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.