ما عاشقی‌ها کردیم با این سه نفر

آن سال‌ها که تلوزیون تنها برنامه تفریحی‌اش راز بقا بود یا یک برنامه ورزشی در شب‌های یکشنبه من عاشق شدم. یعنی فکر می‌کنم حسی بود که الان در این دنیای مدرن بشود اسمش را گذاشت عاشقی از راه دور که خیلی هم توصیه نمی‌شود. در هر حال آن سال‌ها به نیازهای جنسی فکر نمی‌کردیم و عشق افلاطونی بود. افلاطونی یا رومی‌اش را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آنقدر این عشق شدید بود که فکر می‌کردم انرزی احساس من به اروپا هم خواهد رفت و کسی متوجه خواهد شد که یک دختر دوازده سیزده ساله ایرانی عاشقش شده است.
ساعت‌ها فکر می‌کردم تا سر در بیاورم که چطور ممکن است موی کسی آنطور رشد کند. تا مدتها فکر می‌کردم حتما مردم جزیره گوام تارهای مویشان به آن کلفتی است. ما یک تلوزیون پارس سیاه و سفید داشتیم آن زمان‌ها. سیزده اینچ. فقط معلوم بود که یک چیزی شبیه مو سر این آدم است. چه می‌دانستم چیست.
بعد هم همانطور که عکس رضا عطاران و نصرالله رادش را از توی مجله‌ها می‌بریدیم و به دفترچه هایمان می‌زدیم عکس او را هم جمع کردیم. بعد زندگینامه‌اش. من به طور جدی فکر می‌کردم که روزی زن و بچه اش را به خاطر من ول خواهد کرد. (‌حرف ساعت خوش شد این را هم بگویم که من و الف و ت -داستانشان را که گفتم برایتان- ساعت خوشی‌ها را قسمت کرده بود. رضا عطاران مال من بود. رادش برای ت و داوود اسدی خدابیامرز برای الف. داوود اسدی و دار و دسته‌شان چه دنیاها که نساخته بودند برای ما در آن سال‌ ّها. یادتان مانده؟ )
بعد که ریکارد آمد من احساس گناه می‌کردم. دچار سرگشتگی عشقی شده بودم. نمی‌دانستم کدام را بیشتر می‌خواهم. فون باستن البته جذبه داشت اما فقط دوستش داشتم چون فکر می‌کردم اینها در کشور غریب باهم دوستند و تنهایی اذیتشان نمی‌کند. عاشق فون باستن نبودم. یادش بخیر. یک آدامسی بود به اسم آدامس نرگس که به شکل آدامس‌های لاویز توی بسته اش عکس می‌گذاشت. یکبار منا یک آدماسی خرید که کاریکاتور فون باستن تویش بود و رویش نوشته بود بیا این آدامس نرگس را بگیر و دیگر خطا نکن!‌ دورانی بود.
سال را یادم نیست کدام بود. یادم نیست آن سال که دانمارک آمد و قهرمان شد هنوز اینها در آ ث میلان بودند یا نه. حالا جالبش این بود که من به طور تاریخی طرفدار آ ث میلان نبودم. بارسلونا همیشه تیم اول بود و البته بعد از آن هم هر تیمی غیر از جاکش‌های مادریدی. تیم ملی هلند را هم دوست داشتم اما فریضه اول اسپانیا بود. همیشه بین برزیل و ایتالیا جدال درونی داشتم. هنوز هم وقتی این دو تیم بازی می‌کنند نمی‌دانم کدام را بیشتر دوست دارم. ولی آن شب که روبروتو باجو پنالتی را خراب کرد تا خود صبح گریه کردم. این را یادم است. کلا انتخاب بین عقل و دل همیشه کار سختی بود.
ما بخشی از دیوانگی‌مان به فوتبال را مدیون محدودیت‌های جمهوری اسلامی هستیم و در این هیچ شکی نیست. همانطور که شاید بطور متوسط بیشتر از هم سن و سالان خودمان در خارج از کشور از دیدن جک و جانور و ببر و پلنگ لذت ببریم. اما در عاشقی‌های آن سال‌ها چیزی بود که نه بعد از ماهواره آوردش نه هیچ چیزی دیگر.
حالا که فکرش را می‌کنم اصلا یادم نمی‌آید چطور دوران عاشقی من و رود گولیت* تمام شد. شاید دیگر از آ ث میلان رفتند و من عشاق جدید پیدا کرده بودم. بعد از آنها یک مدت ریوالدو را پرستیدم. هنوز عاشق گواردیولا هستم. مالدینی یک مدت فانتزی عشقی بود. بکهام اصلا حسی را زنده نمی‌کرد. بعد هم که دیگر از سال دو هزار و سه به بعد نه کسی را یافتم و نه فوتبال درست و حسابی نگاه کردم. فوتبال فقط مسابقه اش نیست. صدای فردوسی پور است و تلفن‌های تبریک و تسلیت بعدش و کری خواندن برای بازی‌های بارسلونا و تضیعف روحیه مادریدی‌ها. آن آقای تپلی که آن سال‌ها ورزش و مردم را گزارش می‌کرد را یادتا ن است؟ همان که یک ریش پروفسوری هم می‌گذاشت. خیلی دوست داشتنی بود.
یادش بخیر. حالا به لطف این وبلاگ‌ها می‌دانم که سال گذشته ریکارد مربی بارسلونا بود و امسال گواردیولا است. می‌بینید بازی روزگار را با دل هرزه گرد ما؟ حالا هم ظاهرا فون باستن مربی هلند است و تیمش را قرار است همانطور که سال هشتاد و هشت قهرمان کرد دوباره قهرمان کند. من فوتبال اینترنتی دوست ندارم. هنوز عکس‌های جام را ندیدم که ببینم عشاق سابق و پیرمردان امروز چه شکلی شد اند. در عصری که یک مداد را قبل از خریدش صدبار از زوایای مختلف در اینترنت می‌بینم که مبادا ایرادی داشته باشد هنوز عکس این‌ها را جستجو نکرده ام. شاید می‌خواهم قداست عشق‌های نوجوانی حفظ بمانند.
یاد عاشقی‌های مقدس هم بخیر.
*فرناز جان!‌ من یک عمر با اسم رود گولیت عاشقی کردم. حالا سخت است بیایم تلفظ هلندی‌اش را یاد بگیرم که خولیت است. عشق که این‌حرف‌ها را نمی‌شناسد. عشق اصلا زبان نمی‌شناسد آن هم آن عشقی که قرار بود بین دو قاره برود و به جنابشان بفهماند که یک دختر دوازده ساله ایرانی فکر میکند تو زن و بچه‌ات را به خاطرش رها خواهی کرد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.