اگردک

تمام دنیای این زن همین است. آشپزی, عروسی بچه‌های خواهرش و شال زرشکی رنگی که به مانتویش می‌آمد.
حرف می‌زند. زیاد. منظورم هم خیلی زیادتر از حد یک آدم معقول است که دو گوش دارد و یک دهان. تمام حرف‌هایش هم به همین سه حیطه بالا ربط دارند. کاری هم به این ندارد که تو گوشت به حرف‌هایش است یا نه. به این هم اعتقادی ندارد که حرف تو را نباید قطع کند یا اصلا ببیند تو علاقه‌آی به شنیدن حرف‌هایش داری یا نه. اما زن مهربانی است. مهربانی کردن را بلد است. به نوع خودش. همان نوع روستایی ساده.
من هم ترفندهای خود را یاد گرفته‌ام, به جبر محیط. وانمود می‌کنم گوشم با اوست درحالیکه در ذهنم دارم پست‌هایم را می‌نویسم یا خیلی ساده به بهانه درس و کار کامپیوترم را باز می‌کنم و می‌گویم گوشم با شماست درحالیکه نیست. می‌دانید به این نتیجه رسیده ام که ارزشش را ندارد. مگر من چند بار قرار است در ماه ببینمش. نه بیشتر از دوبار. چرا باید این دنیای ساده را از او دریغ کنم؟ بگذار فکر کند من به عروسی دختر خواهرش در فلان سالن در رودهن حسودی ام می شود یا دلم می خواهد یا رومیزی قلاب بافی شده مثل مال او داشته باشم. چیزی که از من کم نمی‌شود. راستش گاهی فکر می‌کنم چرا به این نتیجه خیلی خیلی ساده سال ها قبل نرسیده‌ام.
تمام دنیای این زن همین است. من انتظار دیگری نباید داشته باشم. بودنش در حلقه روابط البته انتخاب من نبود اما حالا که اینجاست و وجود دارد و من می‌دانم با وجود قلب مهربانی که دارد هنور دلش می‌خواهد وقتی مرا ببیند بگوید چه عجب شما را دیدیم که یک جورهایی من خجالت بکشم. من هم وانمود می کنم کشیدم و می‌گویم ” به خدا درگیر امتحان‌هایم . تابستان حتما بیشتر وقت می‌شود”.
دیگر ارزشش را ندارد. حالا می‌دانم که مردم را نمی‌شود عوض کرد. لزومی هم به این کار نیست. لابد برای او هم من دختر نچسبی هستم که هیچ شب هفته خانه نیست و آخر هفته ها هم برای خودش می‌رود می‌گردد‌. آخرین باری هم که برنج خرید اصلا یادش نیست. حتی نمی‌داند فصل هندوانه کی است.
بهش گفتم در یکی از کلاس‌هایم قرار است همه غذا بیاورند که شب آخر ترم را باهم فیلم ببینیم و غذا بخوریم. گفتم برایم بیست تا اگردک درست کند. آنقدر ذوق کرد که گویی دنیا را بهش داده‌اند. وقتی زنگ زدم تشکر کنم گفت که تازه به خواهرش زنگ زده و گفته که برای کلاس دانشگاه لوا اگردک درست کرده. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن مراحل درست کردن اگردک از لحظه ای که شوهرش ماشین را روشن کرد که بروند آرد و شکر بخرند….

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.