زندگی از دید یک پاچه‌خوار پشیمان!

دیدید یه وقتی آدم یه کاری می‌کنه بعد خودش هم هاج و واج می‌مونه که این چه غلطی بود کردم؟ حکایت دیروز و امروز منه.
واسه دلخوشی دل ریسم رفتم واسه یه کنفرانسی اسم نوشتم که فقط بهش بگم من هم تقاضا کردم! تیر غیب زد و ما رو قبول کردند. حالا از دیروز بعد از کار اومدم اینجا تا ده شب. امروز هم از ساعت هشت صبح تا نه شب! اون‌‌هم روز شنبه که تقریبا تنها روزی هست که مال خودمه. یه بند دارم به خودم بد و بیراه نثار می‌کنم. تا من باشم که دیگه هوس ‍پاچه خواری به سرم نزنه.
حالا باز اگه یه کنفرانس درست و حسابی بود یه چیزی. بیشتر شبیه یه کارگاه آموزشیه. موضوعش هم نابرابری‌ها اجتماعی هست که بنده تقریبا تمام هفته دارم درسش رو می‌خونم. یه وقت‌هایی هم آدم می‌خواد داد بزنه که بسه بابا. می‌دونیم. بذارین مای اقلیت همه کپه مرگمون رو بذاریم زمین. ( این‌البته در شرایط خستگی و بی‌حالی مطلق در حال نوشته شدنه)
البته از یک لحاظ بد نیست. غذاهاشون حرف نداره. از دیشب تاحالا خفه‌مون کردن اینقدر به خوردمون دادند. فکر کنم آخر ترمی یک پول اضافه‌ای داشتند که باید خرج می‌کردند یک سری بی‌کار مثل منو پیدا کردند بچپونن تو شکمشون و!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.