برش

– کجا ببینمت؟
– خجالت بکش.
– باشد. از اینجایی که منم، یک ساعت و نیم دیگر آنجایم. زودتر رسیدی یک میز کنار پنجره بگیر.
– باشد.
یک ساعت و چهل پنج دقیقه دیگر آنجا بودم. راستش خجالت هم کشیده بودم که پرسیده بودم کجا بیایم. وقتی او آنجا بود، جایمان هم معلوم بود. کنار پنجره میز نگرفته بود. رفته بود توی حیاط.
قهوه‌مان را خوردیم. پول میز را من دادم. تعارف نکرد. من‌هم به خریت همیشگی حساب کردم.
– من باید بروم. امشب درس می‌دهم
– خانه اش خالی‌است. خودش رفته ماسوله دیدن مادربزرگش
– خجالت بکش.
خجالت نکشید. من هم نکشیدم. مگر رابطه ما غیر از این بود؟ چه اهمیت داشت که با که بود و با که بودم؟ سالی یکبار شاید همدیگر را بیشتر نمی‌دیدیم. تن‌مان خواهش داشت. فرقی نداشت با کسی بودیم یا نبودیم. چیزی بود بین ما.
خانه دوست دخترش سعادت آباد بود. هیچ کداممان ماشین نداشتیم. خنده‌دارش این بود که هیچ کدام هم به روی خودمان نیاوردیم که آژانس بگیرم. رفتیم یوسف آباد. در راه از کتابش حرف زد که باید ناشری در تهران چاپش می‌کرد.
از یوسف آباد هم نمی‌دانم تا کجا با یک پیکان دیگر رفتیم. پیکان‌ها هم که همه‌شان سفید بودند.
من حوصله نداشتم. هر دفعه غر می‌زدم که این وضعش نیست، اما هر دفعه همان وضع قبل بود. بعد برایم ترانه‌هایش را می‌خواند. هر کدامشان را که حفظ بود. من نظری نداشتم. من هیچ وقت در مورد او نظری نداشتم. الان هم ندارم. داستان آشنایی‌مان هم به همان گنگی رابطه بود. یادم نیست که چرا من شروع کردم به حرف زدن با او. بعد‌ها گفت که صد بار دهانش را باز کرده بود که حرفی بزند اما از عینک من ترسیده بود. فکر کرده بودم لابد چقدر با آن عینک زشت شده بودم.
یکبار با هم رفتیم قبرستان یک شهرستانی. دنبال قبر مردی می‌گشت. مردی که هم بند پدرش بود. من قصه‌اش را یادم نیست. هیچ قصه‌ای را دیگر یادم نیست.
قهوه‌هایش مزه زهر مار می‌داد. یکبار هم خانه‌شان هیچ کوفت دیگری پیدا نمی‌شد پلو خوردیم با ماست. بعد از همخابگی هم زهر مار می‌چسبد هم پلو با ماست.
آن روز، آن کافه نادری دفعه آخر بود. نمی‌دانم به حرف من رسیده که کافه نادری دیگر جای آدم نیست یا هنوز فکر می‌کند صندلی‌هایش روح دارند و منبع الهامند. به من که هرگز چیزی غیر از خودش الهام نشد. من شاخک‌های ضعیفی دارم.
فکر کنم خواندن این باعث این برش ناگهانی شد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.