ما سه نفر بودیم (‌قسم هشتم)

من و آ هنوز کلاس زبانمان را می‌رفتیم. مدرسه راهنمایی که تمام شد خیلی چیزها هم بین ما تمام شد. آ باید کلاس‌‌های کنکورش را شروع می‌کرد. ت هم همینطور. هرچند دست پدر ت خیلی تنگ بود و نمی‌‌توانست ت را مثل آ به کلاس‌‌های رنگارنگ بفرستد. من هم آن سال‌ها هنوز فلسفه کلاس کنکور را نمی‌فهمیدم. آخر یک آدم معدل بیستی چه احتیاجی به کلاس کنکور دارد.
ما فکر کنم دومین سالی بود که نظام آن زمان جدید آموزش متوسطه را امتحان می‌کردیم. هنوز خود معلم‌‌ها هم نمی‌دانستند که چطور باید به ما درس بدهند. سال اول همه مشترک بودند و آن ترکیب سه نفره ما همچنان جای خودش باقی بود. شعرهای آ داغ تر و سوزان تر شده بودند. تخلصش خورشید بود. علتش هم لقبی بود که سین در شعرهایش به او داده بود. سین بهترین دوست من بود. پدرم دوستش نداشت. تقریبا در فامیل هیچکس دوستش نداشت. می‌گفتند ول است و کار نمی‌کند و درس نمی‌‌خواند. هر روز خانه ما بود به بهانه کتاب گرفتن از کتابخانه و درس خواندن با من. فکر کنم از من دوسال بزرگتر بود. آ دیوانه اش بود. لاغرتر هم شده بود. من هنوز نفهمیدم چطور یک انسان می‌‌تواند آنقدر لاغر باشد و زنده بماند. دیگر از کلاس زبان با هم برنمی‌گشتیم. سین میامد دنبالش. من تنها می‌آمدم. دوستان جدید پیدا کرده بودم.
سال دوم رشته‌ها جدا شدند. من ماندم و ریاضی و تقریبا همه کسانی که در تمام این سال‌ها شناخته بودم رشته شان تجربی بود. دیگر از رابطه سین و آ خبر نداشتم. نمی‌‌خواستم خبر داشته باشم. ت هم مثل من بود. آ ضعیف تر و لاغرتر می‌‌شد و این عشق به وضوح نابودش می‌کرد. فکر کنم ت هم دلش می‌خواست آ با برادرش دوست شود. برادر دومش. نمی‌‌دانم. این‌ها همان جزئیاتی است که فراموش کرده‌ام.
رابطه‌ها کمرنگ و کمرنگ‌تر شد. کلاس زبان را دیگر آ ادامه نداد. وقتش را نداشت. هنوز هم همدیگر را در زنگ‌های تفریح می دیدیم اما خودمان هم می‌‌دانستیم که نمی‌خواهیم از تمام نه سال گذشته‌مان حرف بزنیم. نه می‌دانم کی با سین بهم زد و نه می‌دانم دوست پسر بعدی اش که بود. من هم مشغول نوجوانی و جوانی خودم بودم. به خیال خودم تمام شور و حرارت سیاسی خوانی هایمان را برای عشقش به یک آدم علاف هدر داد. دوستان من دو دسته شده بودند. یکعده دوستانی که هیچ ربطی به من نداشتند ولی برای من عالم جدیدشان تازگی داشت. درست است که دیگر از آن قدرت سه نفره در مدرسه خبری نبود اما این گروه دوستان جدید می‌‌دانستند که همیشه می‌توانند به مادرشان بگویند که شب خانه ما خوابیده‌اند و مادرشان هم حرفی نزند و از طرف من هم خیالشان مطمئن باشد.
دسته دیگر دوستانم آدمهای تازه ای بودند. اسمش یادم نمی‌‌آید. چه بود خدایا؟ شیمی شریف می‌‌‌خواند…یادم نیست. سلام را با هم می‌خواندیم و باهم عاشق خاتمی شده بودیم. آن سالها بود و من از گنگ خوابدیده خواندن رسیده بودم به فلسفه. کم یادم میاید از دوران دبیرستان. از آن چهارسال یک چهارم آنچه را که از راهنمایی یادم مانده به خاطر ندارم. راست است که انسان می‌تواند هرچه را که می‌خواهد فراموش کند.
سالی که من دیپلم گرفتم سین معتاد شده بود. یعنی می‌گفتند معتاد شده. من دیگر در آن شهر نبودم که ببینمشان.
ادامه دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.