ما سه نفر بودیم ( قسمت دوم)

معلم‌های کلاس دوم را یادم نمی‌آید. فقط معلم‌‌خودمان را یادم است. خانم کاشی که خواهر دیگرش کلاس سوم درس می‌داد. من و آ همکلاسی شده بودیم. من خوشحال بودم. خانه هایمان در یک مسیر بود. من سرویس داشتم. شاید هم سرویس را از کلاس اول داشتم. درست یادم نیست. سرویس ما یک آقایی بود به اسم آقای رحمانی که یک پیکان استیشن کرم رنگ داشت. اول می‌آمد من و ایده را از مدرسه ما بر می داشت بعد می‌رفت دبستان نهضت دنبال پسر‌ها. برادر ایده‌ هم سرویسی ما بود. جفتشان تپل و سفید بودند. خیلی سفید. بچه های یک دکتر خیلی معروفی بودند. ایده و آرمان شاید. ما که رفتیم دبیرستان پدرشان فرستادشان خارج. فکر کنم کانادا. چون المیرا هم بعد ها رفت پیش آنها. فکر کنم پدرشان که دکتر معروفی بود چند سال قبل فوت کرده. آ سرویس نداشت. بابایش می آمد دنبالش. یک رنوی پنج زرد داشتند. همیشه داشتند. تا آخرین باری که من دیدم‌شان هم همان رنو پنج زرد را داشتند.
من و آ ردیف دوم می نشستیم. میز‌ها سه ستون بودند. ما ردیف دوم ستون سمت راست بودیم. کناردیوار. میز ما دو نفره بود. بعضی از میز‌ها سه نفره هم بودند. ن وسط سال آمد. جثه‌اش بزرگ بود. من از کلاس سوم چهارم یک‌دفعه بزرگ شدم. فکر کنم کلاس دوم هنوز کوچک بودم. آ هم که با باد می‌افتاد. من به عمرم دختر به این لاغری ندیده بودم. به این لاغری و به این سفیدی. همیشه فکر می‌کردم دست‌هایش بالاخره یک روز از مچ می‌شکند. بس که این دختر لاغر بود. ن از ما بزرگتر بود. خانم کاشی نشاندش وسط ما دوتا. همان میز ردیف دوم . چسب دیوار. دیوار‌های مدرسه هدایت گرد بودند. شاید هم میز به دیوار نمی‌چسبید.
ن قصه‌‌ها داشت برای گفتن. درست است که سرش همیشه پایین بود و هیچ وقت مشق‌‌هایش را نمی‌نوشت و ریاضی‌اش همیشه حل نکرده بود اما پر از قصه بود. اصلا نمی‌دانم که چطور شد که شروع کرد برای ما تعریف کردن. هیچ وقت هم نفهمیدم.
ن از هم‌خوابگی چهار نفر حرف می‌زد. خودش, پدرش, مادرش, و شخص چهارمی که پسر عمویش بود. در داستان‌‌های ن پدرش جفت او بود و پسر عمویش جفت مادرش. درست بود که گاهی همه با هم می‌‌خوابیدند و همه با هم از آن‌کارها می‌کردند اما این‌ها جفت‌های اصلی بودند. من و آ چشم‌هایمان برای یک‌سال در آمده بود. از هم خجالت هم می‌کشیدیم و وقتی ن قصه می‌گفت هیچکس به هیچکس نگاه نمی‌کرد. ن قصه‌هایش را وقتی تعریف می‌کرد که مشق‌هایش را ننوشته بود یا می‌‌خواست از روی دست ما ریاضی بنویسد. برایمان تعریف می‌کرد که چرا وقت نشده که مشق‌هایش را بنویسد…
ادامه دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.