از مهمانی رفتن متنفر شده ام. کسالت آور ترین آدم مهمانی هایم. دلم برایش می سوزد. میخنند و می خواهد برقصد اما همپایش که من باشم یا بغض کرده ام و جایی در مبلی فرو رفته ام یا کنار آتش نشسته ام و قصه می بافم یا آنقدر مستم که هیچ از این دنیا نمی فمهمم.
نمی دانم گناه من چیست که هیچ کس از بچگی مهمانی رفتن را به من یاد نداد. هیچ وقت هم یاد نگرفتم. یاد نگرفتم برقصم. آدم در بیست و چند سالگی رقصیدن را یاد نمی گیرد. نمی دانم آن زمانها که من کنج خانه کتاب می خواندم چرا هیچکس به این فکر نکرد که دست این دخترک را باید گرفت و بهش گفت که برقص. نمی دانم جرا سالهای کودکی من در یک خانواده بی رقص و آواز گذشت. من هیچ وقت رقصیدن را یاد نگرفتم. هیچ وقت. وقتی بزرگترهم شدم و خواستم یاد بگیرم آنقدر مضحکه این و آن شدم که کلا کنار گذاشتمش. حالا اگر جای جدیدی برویم وکسی نداند فکر می کند ناز می کنم برای بلند شدن اما واقعیت این است که هیچ کدام از اطرافیان و آشنایان هرگز مرا به رقص دعوت نمی کند. غیر از او که جدای همه خوبی هایش من آن را به حساب این می گذارم که می خواهد وظیفه اش را انجام دهد. بعد هم که من می گویم نه مرا می بوسد و می گوید هر طور که راحتی. به همین تلخی.
در تمام مهمانی ها بغض می کنم. بعضی وقتها می ترکد. بد هم می ترکد. مثل آن مهمانی عروسی سال قبل که تمام خانواده بسیج شده بودند که مرا در آن هتل نمی دانم چند صد طبقه پیدا کنند و آخرش خوم مست لایعقل از بار هتل آمدم بیرون و آنچنان چشمهایم سرخ شده بود که دیگر نمی شد به مهمانی برگشت. بعضی وقتها هم سر خودم را با الکل گرم می کنم که آن هم دو حالت دارد یا حالم را خیلی خراب تر می کند که مجبور می شوم به بهانه بالا آوردن رم در دستشویی و گریه کنم یا آنقدر الکی می خندم که حال خودم هم از خودم بهم می خورد.
او خدای مهمانی هاست. گرم است . خوب می رقصد . بلد است مستی اش را کنترل کند. می تواند مجلس را گرم کند . می تواند هر کسی را به وجد بیاورد. نمی دانم. گاهی آرزو می کنم کاش او هم رقص بلد نبود. مثل من بود. آن وقت شاید من اینهمه در مهمانی ها اذیت نمی شدم که بروم سرم را در آشپزخانه گرم کنم. شاید هم بغضم به او ربطی نداشته باشد. شاید بیشتر دلم برای خودم بسوزد. دلم برای آن دخترک پنج ساله بسوزد که هیچ وقت رقصیدن را یاد نگرفت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.