از هر دری…

چرا گاهی می شود به روانی آب نوشت و گاهی با آنکه پر از کلمه ای نمی توانی کلمه هایت را به هم وصل کنی و جلمه ات را کامل؟ یا جمله هایت را شکل دهی؟
ذهنم درگیر است. امروز فهمیدم این جریان کندن ابروها چیزی فرای یک عادت بد بود. یک بیماری است (Trichotillomania) که من با حدود ده میلیون آدم دیگر در آن شریکیم. فهمیدم چرا واقعا هرکاری برای ترکش می کنم درست نمی شود. روزی که این کار شروع شد هرگز و هرگز فکر نمی کردم برای ترکش باید دارو هم مصرف کرد. آنقدر ابروهایم زشت شده که دیگر نه دست و دلم به درست کردن موهایم می رود نه با سرخاب و سفیداب مالیدن. کاش این را زودتر می فهمیدم.
خسته ام از یک سری روابط که نمی دانم چطور و یک دفعه از کجا آمد وسط زندگی ام. خودشان می برند و می دوزند . یک روز گرمند و بعد می روند تا یک ماه دیگر که شاید خبری بگیرند و همیشه هم طلبکارند که تو چرا زنگ نزدی. چرا مردم یک مقدار به خودشان نگاه نمی کنند؟ چرا فکر نمی کنند وقتی زندگیشان را جلوی آدم پهن می کنند طرف مقابل ناخواسته درگیر می شود و بهشان فکر می کند و احتمالا برای خودش هزار جور فیلمنامه می نویسد که حالا مگر من چه کرده ام که باز رفت و خبری ازش نشد. ترجیح می دهم باز هم به همان آدم یبس نچسب ملقب شوم به جای اینهمه فکر و خیال که در اثر اهمیت دادن به مردم و احساساتشان بوجود آمده. پیر شده ام برای روابط عمومی بودن.
خانه گردگیری می خواهد. من هم. هی عقبش انداختم که کارم که تمام شد. حالا هم که تمام شده متحیرم و بی هدف در خانه اینطرف و آنطرف می روم بدون هیچ کار مثبت. کتابها را نصفه کاره رها می کنم و شعر ها را نخوانده دفتر را می بیندم. سندرم ماهانه شاید باشد.
منتظر چند مهمان عزیزم. فقط فکر کردن به آنها و فکر میز چیدن برایشان حالم را بهتر می کند. هرچند دخترک آنقدر آشپز خوبی است که حتی فکر میز چیدن جلویش هم جرات می خواهد. بیاید یک مقدار غیبت کنیم دلمان جلا پیدا کند.
دغدغه های عادی زندگی گاهی آنقدر دست و پا گیر می شوند که حتی باورش هم سخت است. آدم فکر میکند حتما باید اتفاق ناگواری بیافتد یا حادثه خاصی در زندگی رخ دهد که فکر را اینچنین مختل کند اما گاهی کارهای عقب افتاده ساده ای مثل یک قبض پرداخت نشده یا یک امضای نگرفته از ریسن دپارتمان یا چه می دانم دنبال آپارتمان گشتن می تواند فکر را به بدترین وجه ممکن مشغول کند.
داستان های میم ادامه دارند. هروقت مارتا کار جدیدی کرد میایم و داستانش را می نویسم.
چرا هیچکس من بداخلاق عبوس را به کوه دعوت نمی کند؟ من دلم ارتفاع می خواهد . خودم هم بلد نیستم بروم کوه. یعنی تا حالا اینجا نرفته ام. همپا ندارم. دیگر خودم هم باورم نمی شود که علم کوه رفته ام و نوا و سبلان را.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.