مارتا پیش بند سیاهش را باز کرد و آن را پرت کرد روی صندلی عقب. شروع به ورد خواندن کرد که ماشین روشن شود. پیش خودش فکر کرد دیگر باید این قراضه اسقاطی را رد کند و یک ماشین نو بخرد. از فکرش خنده اش گرفت. شاید ماشین هم خنده اش را دید که از رو رفت و روشن شد.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید