چرت و پرت

تازگی ها ترس های عجیب و غریب به سراغم می آیند. من این فوبیای زلزله را همیشه داشته ام. در مقاطعی خیلی شدید بود اما الان چند سالی است که فقط باید بهش فکر کنم تا سراغم بیاید. اما چند وقتی است که کم و بیش دوباره حسش می کنم.
از تاریکی مجتمع می ترسم. تقصیرش را تقصیر این ساخت و ساز و خالی بودن واحد ها می اندازم. اما گاهی واقعا وقتی از پارکینک به داخل آپارتمان می آیم در همین فاصله یک دقیقه ای ضربان قلبم بالا میرود. صبح ها که مسواک می زنم می ترسم سرم را بلند کنم و در آینه کسی را ببینم. انگار مطمئنم کسی با چاقو پشت سرم ایستاده . موقع رانندگی هم ترس های دیگری می آید. فکر می کنم یحیی پنچر شده است و در بزرگراه می زنم کنار و می بینم هیچ خبری نیست . یا حسی می کنم صداهای عجیب غریب از موتور می آید. درست است که یحیی خیلی پیر شده اما مرتب به سر و وضع و موتورش می رسم که در این دوران بی پولی جایم نگذارد.
نمی دانم خستگی است یا فکر و خیال زیادی. می دانم الان پریسا می آید و سرم داد می زند که بس است دختر جقدر غر می زنی و برو شکر کن که فلان و
فلان…درست می شود. همه چی درست می شود. ولی این ترس ها امیدوارم زودتر ولم کند.
یک گزارش امروز در رادیو شنیدم که قلبم را به شدت لرزاند. لینکش را گذاشتم این بغل. تجاوز به زنان کنگویی برای هیچ. فقط اثبات قدرت مردانه یک قبیله. منظورم از زنان هم کودکانی به سن ده سال است. یک مقدار در موردش بخوانم شاید یک گزارش نوشتم به فارسی.
پی نوشت بی ربط: دو روز مرخصی برای مریضی دارم که اگر استفاده شان نکنم میسوزد! امروز ظهر به ریسم گفتم من می روم خانه. حالم خوب نیست. مرا کنار کشید که تو حامله ای. برای همین هم است که استعفا دادی. پیش خودم گفتم دلت تو هم خوش است به خدا. اصولا آدمهای خوشحال اینروزها زیاد شده اند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.