پلاکارد

سوال اولش این است. “کجای تهران زندگی می کردی؟” ایران هم لابد جایی غیر از تهران ندارد. بعد از اینکه جوابش را دادی از تغییر صدا و لحنش می توانی بفهمی که آیا به قدر کافی بالا می نشستی یا نه که اگر نه دیگر شایسته معاشرت نیستی.تازه وقتی تو را در جرگه آدم حسابی ها قرار دهد است که میاید با تو از خطر جنگ سخن می گوید و اینکه آخوندها دارند مملکت را به فلان می فرستند و این مردم بیچاره هستند که کشته خواهند شد. تصورش هم از مردم بیچاره مردم همان چند منطقه تهران هستند و حتی به ذهنش هم خطور نمی کند که ممکن است وضع مردم مناطق مرزی بدتر باشد.
اگر جنگ از اندیشه آغاز می شود سرآغاز عشق و صلح و برابری هم از همانجاست. مایی که زبانمان از برابری و صلح می گوید چقدر نفرت را از اندیشه مان پاک کرده ایم؟ چقدر به این حرفها در دلمان باور داریم؟ مایی که هنوز ذهنمان درگیر سوال به ظاهر ساده کجای تهران زندگی می کردی است آیا واقعا می توانیم معنای برابری انسان ها را درک کنیم؟
من شک دارم در صلح طلبی این آدمها. وقتی که در مهمانی بعد از تظاهرات شرکت می کنند و وقتی به ته استکان دوم رسیدند می گویند شاید هم این راه آخر باشد. شاید هم این برای ایران بهتر باشد. باید افغانستان را بیست سال دیگر دید. وضع عراق دارد بهتر می شود.
شک دارم در بشر دوستی این آدمها وقتی می بینند که کودکی در کنارشان درمانده است اما می گویند ما در کشور خودمان بیشتر محتاج داریم و دقیقه ای بعد می گویند که حیف که مملکت سر و سامان ندارد که بتوانند به ایران کمک کنند. یک مثال ابدی هم دارند. مگر نمی دانی چه به سر کمکهای مردمی در زلزله منجیل و بم آمد؟
به من می گوید از وضعی که در عراق پیش آمده خوشحال است. مگر همین ها نبودند که ایران را بمباران می کردند؟ مگر برادر او نبوده که هنوز ترکش در بدنش است؟ بعد می گوید اما ایران این شرایط را داشته . نباید تکرار شود. پلاکاردش را در هوا تکان می دهد.
اندیشه ما هنوز به صلح و عشق باور ندارد. جنگ جنگ تا پیروزی بخشی از شیری بوده که استخوانهای ما با آن شکل گرفته. مسلک ما به ما عشق را یاد نداده. محبت را یاد نگرفتیم هجی کنیم. مایی که تا همین ده سال پیش نمی توانستیم عشق را در کتابهاییمان بیابیم چطور می توانیم عاشق همه مردم بودن را بدون چون و چرا باور داشته باشیم؟
ما باید اول یاد بگیریم که عاشق شویم. بی شرط. یاد بگیریم که نگویم افغانی پدر و جدت است. یاد بگیریم که نگوییم ما از عربها بهتریم. یاد بگیریم که مکزیکی غیرقانونی نیست و حق ما را در این مملکت نخورده و همه سیاه پوستها دزد و قاچاقچی نیستند. بفهمیم که در این دنیا هم برای ما جا هست هم برای همه چینی ها حتی اگر لهجه شان را نفهمیم. یاد بگیریم که مهندس های هندی حق ایرانی ها را در سیلیکون ولی نخورده اند.
ما باید قبل از پلاکارد نوشتن در صبح روز تظاهرات باید هجی کردن محبت را یاد بگیریم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.