این روزها چه می کنم

یکم:
مثل همیشه. درگیر و شلوغ و بدون نظم و دقیقه نودی. درسها را همچنان آنطور که دلم می خواهد نمی خوانم و نمی نویسم. دلم دیگر به کار نیست و منتظرم این دو سه ماه هم بگذرد. حالا هم دیر وقت است و اولین باری نیست که فردایش امتحان دارم و مشغولم به کار دیگر.
دوم:
محو این فصل شده ام. من هیچوقت آدم پاییز نبودم. اصلا نه رنگ و نه دمای هوا چیزی را در من تکان نمی داد. نمی دانم امسال چه سحری دارد پاییز این شهر. امروز فکر کردم شاید به خاطر این است که اولین سال همه زندگی ام است که در طبقه ای غیر از طبقه اول خانه ای زندگی می کنم و خانه مان بیشتر به خانه درختی شبیه است تا یک آپارتمان معمولی و شاید به خاطر این دیوار خانه است که شیشه ای است و درختان زیبای بیرون. نمی دانم. اما مگر من چند ساعت هفته را در خانه هستم که این حس را پیدا کرده ام؟ دلم می خواهد باران همینطور ببارد ولی باقی برگها روی زمین نریزند.
سوم:
بعد از مدتها دوست خوبی در این شهر ساکت و درندشت پیدا کرده ام. دوستی که می شود لحظه آخر بهش گفت بیا برویم بیرون یا در همان لحظه آخر قرار قهوه را بهم زد و دانست که می شود فردا هم قرار گذاشت. شاید خیلی ساده باشد اما اگر شما هم برای دو کلام حرف زدن با دوستی هر بار مجبور بودید دو ساعت رانندگی کنید منظورم را می فهمیدید. دوستی که نباید بازهم انرژی صرف شناخت و تحلیلش کرد و دم به دم مواظب بود که نرنجد یا حرف نامربوطی آن وسط نپرد. خوشحالم که اینجاست.
چهارم:
دوستی فقط به اسم نیست. انرژی می خواهد و وقت. باید طرف را از اول شناخت. با حساسیت هایش و تمام خاطرات و تاریخش آشنا شد. بعد دانست کدام حرف را زد یا نزد. بعد فقط هم که به اسم نیست. باید دلجویی هم کرد و باید بشود حرف دل را هم زد. از رابطه هایی که الان دور و برم است راضی ام. دلم نمی خواهد این شبکه روابطم را بیشتر کنم. به عمق رفاقت بیشتر از طول لیستش اهمیت می دهم. دیگر هم جوان هیجده ساله نیستم که برای همه انرژی داشته باشم.
پنجم:
ناخواسته خودم را درگیر بچه بازی یک سری از اطرافیانم می بینم. گناه من چیست که آنها هنگام این بازی های دبیرستانی یا سرشان به فرمول جبر و احتمال بود یا به حفظ بکارت خوشان و ناموسشان؟ باور کنید ما این ادا ها را دوره دبیرستان – یا حتی قبل تر از آن- تمام کردیم. این هم از همان حرف و حدیث هایی است که حتی از راه دور از آدم انرژی می گیرند و فقط اعصاب خوردکنی باقی می گذارند. دست از سر ما بردارید.
ششم:
در حین عصبانیت یکی از بهترین دوستان همه این سالهایم را با ایمیلی رنجانده ام. هر بار که به ایمیل ارسالی ام نگاه می کنم وحشت می کنم. این چه متنی بود که من برایش فرستادم؟ سر همان جریان شماره پنج عصبانی بودم و جورش را دوست خوبم کشید. حالا هم نمی دانم چه طور بروم منت کشی. خودش هم می داند که در دلم چه آشوبی است. کسی نیست به واسطه از من از او معذرت خواهی کند و بگوید که من قول می دهم نه ونکوور بروم نه هیچ جای دیگر. فقط با من حرف بزند؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.