رومیزی

زن ادامه می دهد: “بعد هم که گوسفند را سر بریدند ما زنها جمع اش کردیم. همه گفتند عجب کله پاچه ای شده بود. همه عروسی را آبگوشت دادیم”.
به رومیزی سفید نگاه می کنم. قلاب بافی است. یاد طرح کادهای دبیرستان میافتم. من گلدوزی گرفته بودم. از آنها که قاب دایره ای دورش می کشیدیم تا پارچه را سفت نگه دارد.
به خودم که میایم زن دوباره چایی آورده. نمی فهمم چرا الان دارد از دختر خاله شوهرش حرف می زند که شوهرش در دریا غرق شده بود. شاید به آن کله پاچه ربط داشت. “می خواست موتور گازی شوهرش را به ما بیاندازد. من نذاشتم”.
سعی می کنم نشنوم. چهل و پنج دقیقه است که من اینجا رو به روی این رومیزی قلاب بافی سفید نشسته ام و زن یک بند حرف می زند. من شاید ده استکان چایی خورده باشم.
“یک رنگی بود خیلی خوب بود. داشتیم میامدیم گفتم بیاورم با خودم. یادم رفت. این رنگهای اینجا را نمی شناسم. حالا اکسیدان و اینها را آورده ام. نمی دانم رنگ را چه طور به سرم بزنم. همیشه با مسواک سرم را خودم رنگ می کردم. دختر خواهرم گاهی میامد کمک می کرد. اما از وقتی شوهر کرد دیگر کمتر میامدند خانه ما. آخر مادر شوهرش زمینگیر بود. این دختر هم آنقدر سر به زیر بود که نگو. حالا یکی باید میامد مراقب خودش بود بسکه لاغر بود. اصلا هیچی نمی خورد. من برایش کاچی درست می کردم می دادم خواهرم ببرد برایش. البته از وقتی بچه دومش به دنیا آمد بهتر شده بود. گوشت رفته بود به استخوانش. دکتر گفته بود….”
می خواهم نشنوم. نمی توانم. حالا دیگر هر کلمه تیشه ای شده گویی. مغرم درد میگیرد. یک چایی دیگر می خورم. فکر کردم شروع کنم به شمردن گلهای رومیزی. شروع می کنم. سعی می کنم لبخند بزنم و بشمرم. سی و سه ..سی و چهار…
زن هنوز حرف می زند. حالا موهایش را باز کرده. زیر بغلش عرق کرده و بلوزش خیس شده. چندشم می شود. یادم می رود چه شماره ای بودم…
“من که زایمان کردم مادر شوهرم خدابیامرز برایم درست می کرد”. نمی دانم از چه غذایی حرف می زند. “اما آن کجا و آنی که مادرم درست می کرد کجا. مادرم کره می ریخت یا روغن حیوانی. شکر هم نمی ریخت. شیره می ریخت تویش”. فکر می کنم من را خوابانده اند و دارند روغن خام می ریزند توی گلویم. با سرعت یک لیوان دیگر چایی را هورت می کشم.
باید بروم. به ساعتم نگاه می کنم. قول دادم یک ساعت بشینم. حالا پشیمانم که چرا قول دادم.
به خودم نگاه می کنم. به کیفم که دو دستی محکم گرفته امش. به زن نگاه می کنم. هنوز حرف می زند. صدایش را سعی می کنم نشنوم. به زیر بغل عرقی اش هم نگاهم میافتد. یاد روغن خام می افتم.
من اینجا چه می کنم؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.