پاییز

ابری ام. شاید هم سیاه و سرد. درست مثل هوای اینروزهای سکرمنتو. به قول دوستی کافکایی و مستعد برای خودکشی. شاید هم اثرات سندرم ماهانه باشد. این را می شود از قرصهای ضد بارداری رو به اتمامم هم فهمید.
در سرم غوغایی است. هزار و یکجور فکر و خیال باخود و بی خود. نگرانی های منطقی و گاه بی منطق. ترسها و ناامیدی های مفرط.
روند زندگی مان تغییر خواهد کرد. خیلی زود. شاید کمتر از سه ماه دیگر و من نمی دانم برای این تغییر آماده ایم یا نه. حرفش را می زنیم. نقشه هایش را کشیده ایم اما همیشه تکان اول سخت است. نمی دانم تصمیمم درست بود یا نه. دانشگاهی را که انتخاب کرده ام را می گویم. تغییرات عجیبی را که در درس خواندنم می خواهم بدهم. بهتر نبود زنی بودم در اوایل دوران قاجاریه؟ راه زندگی ام حتی قبل از تولد کشیده شده بود. یا حتی کمی قبل تر از آن. مثلا اروپای قرون وسطی؟ نه. آن خطرناک بود. با این قیافه ام امکان اینکه به جرم جادوگری زنده زنده بسوزاننم زیاد بود.
به مرحله جدیدی از زندگی رسیده ام. تا به حال حتی به مخیله ام خطور نمی کرد که روزی باید برای پوشاندن تارهای سفید موهایم را رنگ کنم. همیشه رنگ کردن مو برای تنوع بود. نمی دانم چرا حالا که دیگر تصمیم گرفته ام موهایم را رنگ نکنم با هجوم این تارهای سفید مواجه شده ام. ( گفتم که رفتم همان نمره هشت کوتاهشان کردم؟) چرا همیشه شجاعت های پنهان من فقط در تغییر قیافه ام ظاهر می شوند؟ خانم محترمی دیروز وقتی نهایت تلاشش را به کار برد تا به من نگوید چقدر زشت شده ام به گفتن ” شبیه ژاندارک قبل از اعدام شده ای” بسنده کرد.
اینروزها زیاد خواهم نوشت. تنها مسکن غیر خواب آورم همین صفحه موکایی رنگم است. گفتم موکا. یادم آمد دیشب وسط گریه های من و نوازش های او چقدر هوس قهوه کردم. بهتان گفتم دیگر نمی توانم قهوم بخورم؟ آن لرزشها و درد دستانم را یادتان است؟ با آزمون و خطا فهمیدم که اثر کافیین زیاد است. قهوه حالم را بد می کند. لرزش میاورد و عصبی ام می کرد. حالا به جایش چای می نوشم. زیاد. خیلی زیاد. اما دیشب دلم هوس یک لیوان قهوه داغ کرده بود. دلم می خواست به خودم پتو بپیچم و بروم روی ایوان خیس از بارانمان و قهوه بنوشم و گریه کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.