شنبه ای هم سر کار بودیم. یک عدد کنفرانس داشت این موسسه ما برای جوانان ۱۴-۲۱ ساله. بد نبود. اون بخش ” سیف سکس” خیلی جالب بود. آموزش از این سن واقعا کار درستی که من نمیدونم از چند صد سال دیگه قراره در مملکت ما انجام بشه. خوبی اش هم این بود که بچه ها هم از تجربیات مثبت و منفی شون حرف زدن. مادر عروس ( خودم) هم یک جمله قصار فرمودم که” شما ها نمی دونین کی اتفاق می افته. تو مدرسه یا کتابخونه یا ماشین مامانتون. پس همیشه یه کاندوم تو کیفتون باشه ” به دختر ها هم تاکید کردم که همیشه از کاندومهای زنونه کنار رژ لباشون تو کیف دستی داشته باشن. سنگین که نیست. اما بچه رو نه ماه داشتن یه ذره سنگینه.
بخش های خوب دیگه ای هم بود . از کالج های محلی و کارفرما هایی که واسه تابستون نوجونها رو استخدام می کنن هم اومده بودن. ناهارش هم خوب بود. یه عالمه اضافه اومد که من رو یه هفته از آشپزی معاف کرد ( چقدر هم من تو خونه غذا درست میکنم!).
آها . ریسمون باهام حرف زد. در مورد اینکه که من در مورد جنگ چی فکر میکنم و این جنگ احتمالی چه اثری میتونه رو تعداد مهاجرهای ایرانی شهر بذاره. آیا کاری هست که بشه در مورد پناهنده ها انجام داد یا نه؟
دیدم مشکوک حرف میزنه. بعدش فهمیدم با یه سازمان وابسته به کلیسا که کارهای تازه واردین پناهنده رو انجام میده صحبت کرده و حالا در صدد سواستفاده ! از زبان فارسی من بر اومده. البته واقعا اینطور نبود. اون سازمانی هست که من هم جدیدا باهاشون صحبت کردم که چه سرویسهایی میشه برای پناهنده های ایرانی به خصوص در نظر گرفت.
اما یه مسله ای که ذهنم رو راحت نمیذاره دردسر کار کردن با ایرانی ها هست. بد جوری توقعشون بالاست. انگار دولت و ملت اینجا بهشون بدهکارن و حالا اونها اومدن حقشون رو بگیرن. تا حالا واقعا کمتر تجربه مثبتی از کار کردن با ایرانی ها و یا برای ایرانی ها داشتم. شاید من کارم رو خوب بلد نیستم , شاید … نمی دونم. دوست ندارم بیشتر خودم رو درگیر جامعه ایرانی اینجا بکنم. شاید کسایی که اینجا هستن بهتر بدونن من چی میگم. شاید هم حمل بر خود خواهی بشه ولی واقعا من به این نتیجه رسیدم کار کردن با ایرانی و برای ایرانی دردسره و اعصاب میخواد که من تو این سه هفته آخر ترمی اصلا ندارم ( کی داشتم البته؟) آره. میدونم. من خودم هم از همین ایرانی هام. ما باید درستش کنیم. ما حق نداریم اینجوری حرف بزنیم و … من نه وطن فروشم نه غرب زده نه فراموش کار . یادم هم نرفته از کجا اومدم . می دونم که عضوی از این جامعه ام. ولی فرار کردم که سرم تو لاک خودم باشه. که واسه خودم زندگی کنم. خسته شدم از بس به هر ایرونی رسیدم مجبور شدم تاریخچه کامل مهاجرتم رو تعریف کنم. طرف اینطوری شروع میکنه : ” خوب خوب هستی؟ اسمتون؟ بله. چند ساله اومدین؟ ویزای مهاجرتی داشتین؟ بابات کیه ؟ ننه ات کیه؟” به تو چه آخه؟ تو اومدی کارت راه بی افته یا اومدی جاسوسی؟
باز نکنم در دل رو که خیلی پره.
ولی میدونم اگه برای پناهنده های تازه وارد کاری باشه انجام میدم. مخصوصا اگه تو کارهای اداری روزهای اول اومدنشون با اداره های مختلف باشه. به شدت به این اعتقاد دارم که سرویسی رو که من از جامعه گرفتم حالا که میتونم باید بهش برگردونم. غر هم بسه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.