برای خانم امینی و چشم های ملتهبش

گاهی اوقات- مثل همین حالا- از خودمم و قلمم شرمم میاید
از اینکه چرا هرگز حتی یک خط شعر هم نگفته ام
از اینکه کلماتم رنگ و بو ندارند. طعم ندارند
گاهی اوقات- مثل همین حالا- دلم می خواست دست هایم می رقصیدند و می توانستم شعری بگویم
شعری به رنگ فیروزه
اما هرگز نتوانسته ام خطی شعر برای کسی بنویسم
دست های من برای شعر نوشتن خلق نشده اند
دست هایم زبر است و رنگ را نمی شناسد
تمام راه را به ایاصوفیا فکر کردم
به کاشی های فیروزه رنگش.
باید یک کاشی از صحن مسجد بزرگ می کندم
شعر که نمی توانم بگویم.
اما شاید می توانستم یک کاشی فیروزه رنگ را در قابی بنفش تقدیم چشمان تو کنم.
از من کار دیگری بر نمی آید.
دست هایم زبرند و بی رنگ و کلامم بی شعر
تو به بزرگی خودت ببخش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.