یعنی فرض کن این ها کارشان این است. مهندس اند. بعید که نیست ازشان. از این راه نان می خورند. اصلا عشقشان این است. رفته اند درس خوانده اند که این ها را بسازند. یا اصلا مرض دارند. یا اصلا هیچ چی. مثل من و تو کارگر ساعتی اند. باید کار کنند. اینها را طراحی کنند. آخر تو که اسمت را گذاشته ای انسان عاقل می روی سوار این ها می شوی؟
هیچ چیز در این دنیا نمی تواند مرا وادار کند که بار دیگر چنین چیزی را امتحان کنم. هیچ چیز.
******
روزهای خوبی نیستند. سعی می کنم انکارشان کنم و بگذارم فقط رد شوند. این انسانی که این روزها در من است را نمی شناسم. شاید انکارش راه چاره نیست. باید شناخت و مبارزه کرد. شاید هم همزیستی. اما دوست ندارم در من بماند. خود قدیمی ام را می خواهم.
*****
دو کافه خوب شناختم. عکس ها را که آماده کنم می گذارمشان اینجا.
*****
انگیزه جدیدی برای زندگی پیدا کرده ام. “آی فون” آنهم بعد از تنها یک ربع ور رفتن با آن در فروشگاه اپل. حالا اگر هم یک سال پس انداز کنم و بتوانم بخرمش, مشکل اصلی باقی خواهد ماند که همان حواس جمع و سابقه به شدت خراب در گم کردن گوشی هاست. اگر هم بخرمش باید جوری به خودم بدوزمش. اما آنوقت امکان دارد با خودم گم شود.
******
دو روز آخر هفته که خوب نباشد همه خستگی هفته می ماسد به بدن. حالا باید تا هفته بعد صبر کرد که شاید اتفاق بهتری بیافتد.
*****
آخر هری پاتر را تعریف کنم حالتان را بگیرم؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.