روزگار غریبی ست نازنین

این را برای خودم می نویسم که بعضی چیزها یادم رفته. هم نسلانم به دل نگیرند.
علی جانم.
مدتهاست هوس نوشتن یک نامه برایت را کرده ام. اینجا را که می دانم نمی خوانی. نامه کاغذی نوشتن هم نیمکت چوبی می خواهد و زیر دستی . من هیچکدام را ندارم. از امیدوارم خوب باشی های اول نامه بگذریم. می دانم که خوبی و دنبال یک لقمه نان. یک حرفهایی است که جز به تو نمی شود به هیچ کس گفت. اینجا می نویسمش چون نمی خوانی و با سکوتت هزار بار دلم را نمی لرزانی که آیا گفتن این حرف درست است یا نه.
حرفهای دفعه آخرمان را هنوز مزه می کنم. آن دفعه, مثل همیشه, تو حرف زدی و من باز جوابهایم را خوردم. می خواستم بگویم که نترس. من قدمهای تو را دنبال نمی کنم. نسل من بی آرمان است.
نسل من بی آرمان است. گاهی فکر می کنم اگر جوانی ام را به جای دهه هشتاد در دهه چهل یا شصت می کردم چقدر بیشتر خودم بودم. زندگی درآرمانشهر رفاقت لابد. نمی دانم چرا این روزها همش به فضای داستان یک شهر فکر می کنم. به روایت های محمود.یا داستان قصه های کیمیایی قبل از هشتادی شدن.
علی جانم.
نسل من بی آرمان است. فقط هم این نیست. حرمت نمی شناسد. حرمت بزرگتر نمی داند چیست. خود محور شده ایم. خودمان و پیله خودمان و دیگر هیچ. کسی را راه نمی دهیم. روزگار هم با ما بد کرده. از حق هم نباید گذشت. اما بعضی چیزها حرمت دارند. بزرگتر حرمت دارد. نمک حرمت دارد. حتی عرق خوری هم حرمت دارد. بدی روزگار اینها را هم از ما گرفته یعنی؟
یادت میاید جلوی پدر بزرگ و حتی در آغوشش پایمان را دراز نمی کردیم؟ چرا من اینروزها به این چیزهای احمقانه فکر می کنم؟ چرا دلم می خواهد جایی باشم که پدربزرگی باشد و من روی زمین بنشینم و پایم را دراز نکنم؟
یک جای کار می لنگد.
ما یادمان رفته که روزی قسم به نان و نمک بزرگترین قسمها بود. ما یادمان رفته رفاقت حرمت داشت و قیمت رفیق بیشتر از یک ته استکان عرق بود.
ما به سلامتی هم لیوان بلند می کنیم و وقتی جرعه پایین رفت همه چیز هم با آن پایین می رود. در چشمان هم زل می زنیم و همدیگر را با نگاهمان می دریم. اما آنقدر جرات نداریم که نگاهمان را به زبان بیاوریم . چشم ها پرکار شده اند این روزها.
می دانی. شاید من قرار نیست آدم شوم. شاید هم آدمیت عصر ما این است. اما چه آدمیت کشنده ای. رفاقت ها اسمش شده فیلم فارسی و حرمت ها اسمش شده سنت که باید از آن به ماشین و تنهایی و آپارتمان و نفرت پناه برد. ما حاضریم اسممان را بگذاریم پری کوچک تنهای غمیگین اما ننگ نام سنتی را بر خود نداشته باشیم.
گاهی هم از آنطرف پرت میشویم. تن به رفاقت هر ناکسی می دهیم که تنها نمانیم. تنهایی قرار بود بزرگترین تجربه انسان بالغ باشد. عظیم ترین کشف ها. ما از تنهایی فرار می کنیم. از خودمان و ترسهاییمان فرار می کنیم. ما حتی تنهایی را هم بی حرمت کرده ایم.
هویتمان را کرده ایم یک صفحه شکلاتی رنگ که بیاییم در آن با صدای بلند داد بزنیم ” آه. من چقدر خوشتبختم.” و تو را چقدر دوست داریم و خاطرت عزیز است و در همان حین هم با تصور جویدن گلویت و به لجن کشیدن نامت و خاطره ات و حرمت نان و نمکی که با هم خورده ایم غرق در شهوت شویم.
علی جانم.
زندگی غریبی داریم. شاید بفهمی. خودت دو جوان در خانه داری. می دانم که نمی خواهی و نمی توانی آرمانهای نسلت را به آنها بدهی. همانطور که به من ندادی. همانطور که بقیه به فرزندانشان ندادند. روزگار بد شده است و ما با این بدی روزگار خودمان و ترسهایمان و ضعفهایمان را توجیه می کنیم.
آرمان به زندگی ما بر نمی گردد. تلاش بیهوده است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.