یک داستان واقعی

پ. ک آدم عجیبی بود. پدر و مادری داشت که عجیب بودند. برادری داشت که می گفتند رفته است خارج و بعضی ها می گفتند در خارج دیوانه شده است. پ. ک بعدها از خارج به من گفت که برادرش خواسته از پشت بام خودش را پرت کند چون در هوا عیسی را دیده بود.
پ. ک و خانواده اش در یک خانه بزرگ در یک خیابان سبز زندگی می کردند. داخل خانه کثیف بود. مادر پ. ک تمام روز کتاب می خواند و پدر پ. ک ساختمان می ساخت. مادر پ. ک خیلی شلخته بود و همه روز کتابهای روانشناسی بلوغ می خواند.
پ. ک قدش بلند نبود, اما کوتاه هم نبود. پ. ک کتاب می خواند. پ. ک عاشق کتاب خواندن بود. با کتابهایش معاشقه می کرد. اما کتابهایش را به دوستانش هم می داد. دلش می خواست دخترها ازش کتاب بگیرند. راستی. پ. ک دختر نبود.
پ. ک یک روز عاشق ر.م شد. ر. م در همان کوچه زندگی میکرد. مادر ر. م کتاب نمی خواند. اما بهترین آشپز دنیا بود و مد را میفهمید و اجازه داده بود هر چهار دخترش ابروهایشان را بردارند. پدر ر.م بنگاه معاملات اتومبیل داشت. ر.م با پولدارترین پسر کوچه که مد را می فهمید و کفشهایش را هر سال مادرش از امریکا میاورد دوست بود. پ. ک این را نمیدانست.
پ.ک هر روز برای ر.م یک کتاب میبرد. ر.م کتابها را نمیخواند. آنها را زیر پایش میگذاشت و به ناخنهایش لاک میزد. پ. ک قلبش تند میزد وقتی مادر ر.م برایش غذا می آورد. پ.ک مادر ر.م را هم خیلی دوست داشت. مادر ر.م دستپختش خوب بود.
تولد ر.م بود. پ. ک برایش یک بغل کتاب نو خرید. دوست پسر پولدارش اما برایش توت فرنگی شکلاتی آورده بود. ر. م به کتابها نگاه نمیکرد. پاهایش لاک قرمز داشت. توت فرنگی ها را می خورد و میخندید. مادر ر.م هم می خندید. پ. ک قلبش درد گرفت.
پ.ک تنها شد. فهمید چرا ر.م کتابهای قطور را بیشتر دوست دارد. آنها زیر پایی های بهتری بودند. پ. ک فهمید

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.