“تاکو”ی کثیف

این نوشته رو میذارم تو قسمت جدای صفحه اصلی واسه اینکه نخونیدش. ولی باید می نوشتمش برای خودم که از زهرش کم بشه. اما همین هوس ” تاکو” خوردن من بود که باعث شد حرفهای این زن رو بشنوم, بعد اون جور حالم بد بشه . اون درد همیشگی از یه جا بزنه بیرون و من نصفه شبی پنج تا مسکن بخورم و اور دوز شدن و از این مسخره بازیهای پزشکی و اون دادی که دکترم سرم کشید.
فهمیدم چه قدر ضعیفم. چه قدر ادعای بیخود دارم و چه قدر پاهام هنوز سسته. اون زنی که فیلم زندان زنان رو میسازه کی هست؟ از چی ساخته شده؟ من کی ام؟ جز یه بی عرضه که هیچ غلطی غیر از چرت و پرت نوشتن ازش بر نمیآد؟ من اگه ایران بودم میرفتم استادیوم ؟ می رفتم انقلاب که کتک بخورم؟ وقتی یکی بهم میگفت روسریت رو بکش جلو معذرت خواهی میکردم؟ من هنوز خیلی راه دارم تا بتونم درس زنان رو بخونم. هنوز یه بچه کوچولو ام که با شعرهای سعدی خوندن میخواد خودش رو بزرگ نشون بده. به قدرت این زن حسودیم شد. به قدرت زنی که زن هست حسودیم شد. راهم زیاده تا کوه شدن. تا دریا شدن. تا آسمون شدن. راهم زیاده تا زن شدن.
حالم بده. خیلی بد.


تو این توشته قصد استریو تایپ ساختن یا توجیح یا موجه ساختن چیزی رو ندارم. فقط به دلیلی که خودم هم نفهمیدم چیه من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد.
——————
“آنا” از هفته قبل مشتری برنامه هر روزه ما شده . برنامه ای که بر اساس اون به افرادی که از کمکهای اجتماعی دولت استفاده میکنن و مدتی هست به هر دلیلی کار نکردن و نمیکنن, کمک میشه که کار پیدا کنن. تمام دست و گردن و پاهاش پر از خالکوبی های عجیب غریبه. علامتهای مشخص. سنش رو نمی تونستم تشخیص بدم. می دونستم که بچه داره ولی نمیدونستم چندتا و چند ساله.
اون روز رفتم بهش گفتم من زیاد سرم شلوغ نیست, بیا ببینم چه کاری میشه برات کرد. انگلیسی رو روون حرف میزنه هرچند ته لهجه اش هنوز لاتین هست. قبول کرد و از رزومه اش شروع کردیم. عکس های روی میزم بهانه شد برای سوال از سن سال و خونواده و بچه و از این حرفها. بهم گفت پنج تا بچه داره . باورم نمیشد. عکس ها ی بچه هاش رو از کیفش درآورد و دونه دونه اسماشون رو گفت. بزرگترینشون سیزده سالش بود و کوچکترینشون چهار ماه. گفتم: چند سالته؟ و گفت که بیست و شیش سال! دو سال از من بزرگتر با پنج تا بچه! احساس میکردم میخواد حرف بزنه اما مطمئن نیست میتونه شروع کنه یا نه.
وقت ناهار هم بود. بهش گفتم من همیشه آرزوم بوده برم محله مکزیکیا و با یه آدمی که “تاکو “رو بشناسه غذا بخورم. بهم گفت که یه جایی رو میشناسه که زیاد هم دور نیست. اما باید پول نقد داشته باشم چون یه مغازه غیر قانونی تو یه خونه هست و کردیت و از این حرفا قبول نمیکنن. آخ جون کار غیر قانونی! دلم تنگ شده بود. پول هم نداشتم اما با قرضه و قوله از همکارا جور شد. از دفتر که بیرون رفتیم اون رفت طرف ماشین خودش. وقتی گفتم برام مسئله ای نیست و میتونیم هردو با ماشین من بریم ازم پرسید که مطمئنم. انگار خودش هم از خودش میترسید.
رستوران-خونه ای که میگفت زیاد دور نبود. قبلا اون محله رفته بودم. یه قبرستون قدیمی توش هست. رفته بودم ارواح کله ام عکس هنری بگیرم. جایی که گفته بود پارک کردیم و به سفارش خودش پخش ماشین رو برداشتم- کاری که من هیچوقت نمیکنم. وارد یه خونه شدیم که بیرونش شبیه خونه بود و داخلش رو مثل یه رستوران چیده بودن. با میز و صندلی های کثیف. همه مکزیکی حرف میزدن. کار غیر قانونی دیگه هیجان انگیز نبود. میترسیدم.
بهش گفتم یه چیز ساده سفارش بده که زیاد طول نکشه . تاکوها که آماده شدن, گفت که بریم بیرون بخوریمشون. خیالم راحت شد. میترسیدم بگه همون جا بشینیم.
رفتیم تو همون قبرستون و رو چمن ها نشستیم. همون طور که حدس میزدم خودش شروع کرد به حرف زدن. از اونجا شروع کرد به حرف زدن که دنبال کار میگرده تا پول جمع کنه که تاتو هاش رو پاک کنه. با خنده گفتم” مگه یادگاری های اکست هست که میخوای پاکشون کنی؟” جواب سوالم رو با یه سوال دیگه داد.” تا حالا اسم گنگ مارچلو …( اسم کامل یادم نیست. همین مارچلو یادم مونده) رو شنیدی؟ گفتم که هیچی در مورد گنگ های ساکرامنتو نمیدونم. (من رو چه به این باکلاس بازیها).
یه گاز به اون تاکو میزد و پنج دقیقه حرف.
” دوازده سالم بود که از خونمون تو سن دیگو فرار کردم و رفتم لوس انجلس.بای یکی از دوست پسرهای مامانم فرار کردم. ما مهاجرای غیر قانونی بودیم. وقتی من شیش سالم بود از مکزیک اومدیم سن دیگو. اون موقع ها پنج تا خواهر و برادر دیگه هم داشتم. الان نمی دونم کجان.بابام مریض بود. همه مون رو کتک می زد. وقتی خیلی مست بود مامانم رو میفرستاد که با دوستاش بخوابه و براش پول بیاره. اما وقتی دید پول خوبی داره, وقتایی هم که مست نبود هم این کار رو میکرد. من هفت سالم بود که غذا میپختم و لباسهای همسایه ها رو میشستم که بهم غذا بدن. مامان که شبها خونه نبود بابا ما رو کتک میزد و اذیت میکرد. ( جرات پرسیدن اینکه بهش تجاوز هم میکرد یا نه رو نداشتم ولی لحن صداش وقتی اسم باباش رو می آورد و از اذیت کردناش میگفت طوری بود که…) اینها رو نمیتونستیم به پلیس هم بگیم چون غیر قانونی بودیم. وقتی ده سالم بود مامانم یه بچه دیگه اورد. بابام می خواست بچه رو بکشه. می گفت بچه من نیست. مامانم هم بچه رو گذاشت سر راه. میترسیدم من رو هم بذارن واسه همین هم هرچی میگفتن گوش میکردم.
یادم نیست دوازه سیزده سالم بود یا بیشتر که از یکی از دوستای بابام که مامان ازش پول میگرفت اومد سراغم. بهم قول داده بود برام از مکزیک دامن رنگی گشاد بیاره. ( یه اسمی رو گفت که من نفهمیدم چیه و وقتی ازش پرسیدم گفت که یه جور دامن رنگی گشاده که تو مکزیک موقع رقض میپوشن). با هم از اونجا فرار کردیم. رفتیم لوس آنجلس. اونجا فهمیدم که قاچاقچی مواد و آدمه. ازش میترسیدم اما از بابام بهتر بود. کتکم نمیزد و بهم مواد میداد که آروم بشم. از ده دوازده سالگی معتاد شدم. بچه دار شدم. وقت فهمید گفت که بچه رو سقط کنم اما من قبول نکردم. فکر میکردم بچه که باشه دیگه نمیذاره بره. چند سالی با اون بودم تا وقتی که آدمای گنگ اون تو تیر اندازی پلیس کشته شدن. خودش هم فرار کرد. من هم جایی نداشتم که برم. دزدی میکردم که خرج مواد و بچه در بیاد. تا اینکه تصمیم گرفتم برم عضو یه گنگ دیگه بشم. میخواستم یه مرد سیتی زن پیدا کنم که بتونم بچه ام رو بفرستم مدرسه. با دوست پسر بعدی ام ازدواج کردم تا خودم و بچه ام قانونی بشیم. اما اون گفت که اول باید بچه اون رو بیارم تا با من ازدواج کنه. وقتی که فهمید حامله ام, عروسی کردیم. بچه دوم که بدنیا اومد من هم الکل زیاد میخوردم هم دراگم زیاد شده بود. اما بچه سالم بود – حالا عکسهای بچه ها رو در آورده بود و نشونم میداد دونه دونه- این مرد رو اما رئیس گروهشون کشت چون ازش میترسید. من باز هم تنها شده بودم. اما خوشحال بودم. از شوهرم میترسیدم.
بیست سالم بود که اومدم ساکرامنتو. شنیده بودم اینجا مواد خیلی ارزونتره. اومدم اینجا و بچه سومم رو همون ماه اول اینجا بدنیا اوردم. نمی دونم پدرش کیه. اما مادرش منم. – یه لبخند قشنگ رو صورتش میاد و عکس دخترش رو میبوسه-
اینجا هم پنج سال تو گنگ مارچلو بودم. دزدی زیاد میکردم. اما بیشتر واسه بچه هام بود تا واسه خودم . پول مواد رو هم از دوست پسرهام میگرفتم یا خودشون برام میاوردن. بچه اولم رو گذاشته بودم مدرسه. خیلی دوست داشتم برم دم مدرسه دنبالش. عاشق این کار بودم. الان هم هر روز خودم میرم دم مدرسه دو تا دخترا تا بیارمشون. همشون هم مکزیکی بلدن هم انگلیسی.- به شوخی میگم: اون چهار ماهه چی؟ میگه اون میخواد دکتر بشه . میخندیم-
وضع مارچلو اینجا بد تر میشد چون چند تا گنگ جدید قوی اومده بودن. گنگ ها آسیایی ها هم اینجا خیلی زیاد شده بود. منطقه ها دزدی رو رئیس ها که تقسیم میکردن باز هم دعوا میشد. بچه چهارمم مال ریس گنگمون بود. به هیچ کی نگفتم. آخه زنهای دیگه اگه می فهمیدن شاید من رو میکشتن. بچه که بدنیا اومد, مارچلو برام یه تفنگ خرید. بعد من رو برد تو بیابون و کار کردن باهاش رو بهم یاد داد. میگفت که قراره یه دعوای بزرگ بشه که گنگ بزرگ ساکرامنتو مشخص بشه. میخواست من برای اون اماده باشم. هرچی مواد میخواستم مجانی بهم میداد. اما بچه رو نمیخواست. آخه خودش زن داشت.
– ازم پرسید که از تیر اندازی های دو سال قبل تو خیابون فلورین که کلی از مغاره ها آتیش گرفت خبر دارم؟ گفتم که هیچ- . جریان اون دعوا رو که دونا از دوستاش و دختر مارچلو توش کشته شدن- من هم فقط الکی شلیک میکردم. میترسیدم به کسی بزنم. ما دعوا رو باختیم به گنگ سیاها و اونها هم منطقه کار ما رو محدود تر کردن. مارچلو هم دستگیر شد حالا هم منتظره اعدامه. دو سال دیگه نوبتش میشه.- به عکس پسرش نگاه میکرد. تاکوهای من یخ کرده بودن- .
خواب میدیدم. خیلی زیاد. خواب مادرم رو. خواب مریم مقدس رو و خواب خدا رو. یه بار خواب مریم مقدس رو دیدم که من رو دستشم اما من سگم, یه دفعه سگ میره آسمون. خواب خدا رو میدیدم که باهام میخوابه و بهم میگه میخوام تمیزت کنم. همیشه خوابهام رو دو بار و سه بار میدیدم.
یه سال و نیم قبل بود که همسایه ها ی سفید به پلیس گفتن که من مواد میکشم اونها همه بچه ها رو بردن. وقتی اومدم خونه و فهمیدم همونجا ترک کردم . گفتم دیگه نمیکشم و نکشیدم. بچه هام رو بعد از چند ماه که آزمایش منفی دادم برگردوندم. از اون محله رفتیم یه جایی دیگه شهر. همه اعضای باقی مونده گنگ دنبالم میگشتن. میگفتن که من رو میکشن. من نمیترسیدم. اگه میترسیدم بچه هام رو از م میگرفتن. اونها رو با دنیا هم عوض نمیکنم.
وقتی از گنگ اومدم بیرون و ترک کردم, رفتم اداره “ولفر” که به بچه هام پول بدن. اونها هم میدن. کمه. اما بسه. الان هم که میخوام کار پیدا کنم.- میخواستم از بچه آخر بپرسم. خودش جواب داد- کار که پیدا کنم دیگه به مردی احتیاج ندارم که به من خونه بده و من براش بچه بیارم. از خونش میزنم بیرون. حالا دیگه من قانونی ام. بچه هام قانونی ان و من دیگه معتاد نیستم. هیچکی نمیتونه بچه هام رو از من بگیره. من پدر بچه هامم. مادرشونم. اونها هم شوهر و مادر و پدر من هستن. این خالکوبی ها هم که پاک بشن دیگه چیزی نمیخوام. شاید از ساکرامنتو برم شرق. که بچه هام بهتر بزرگ بشن.
————
ار نیم ساعتی که من واسه ناهار دارم خیلی وقت بود که گذشته بود. تاکو های یخ زده ام رو برداشتم و از قبرستون زدیم بیرون.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.