ما هنوز خیلی راه داریم…خیلی

این برای همه ما پیش اومده که خواستیم مطلبی رو بنویسیم اما به نظرمون اونقدر بدیهی اومده و فکر کردیم این رو دیگه همه میدونن که از نوشتنش صرفنظر کردیم. حتی یادمه یا بار سر راه اندازی یه وبسایتی من کنار کشیدم و گفتم این مطالب رو دیگه کسی که به اینترنت و بلاگ و این حرفها دسترسی داره میدونه. نباید انرژی و هزینه رو صرف کار بیفایده کرد. یا یه وقتهایی در پای مطالبی که – فرضا در خصوصا آموزش مسایل جنسیتی – نوشته میشه ( این رو ذکر میکنم چون خودم باهاش برخورد داشتم) پاسخهایی میرسه از دوستانم که این مسایل رو من و تو و کسی که به اینترنت دسترسی داره و این رو حداقلی از بینش و دانش میدونم میدونه. گفتنش تکرار مکرراته.
همه این مسایل رو گفتم که بگم نه. اینطور ها هم نیست. اینترنت و بلاگها و نوشته ها هم مثل بقیه ابزار و آلات تمدن بدون اموزش به کشور ما رفت. همونطوری که ویدو تابوی فساد بود یه دوره ای. یا دی وی دی های کنار خیابون انقلاب. این هم از اون دست جدا نیست. این جریان کپی خانم فریبا از خاطره اون روز کذایی ما از اول که دوستی تو ایمیلی خبرش رو داد فقط خنده آورد به لبان ما. دوستان زحمت کشیدن و رفتن برای مطلبش کامنت گذاشتن که من امروز دیدم. مرسی. اما ظاهرا این خانم و دوستانش چیزی هم طلبکار شدن. من جواب ایشون و برخی از کامنتهای پای مطلبشون رو میذارم اینجا. نه به قصد کش دادن مطلب که وقتی کسی تو ایرانه دست من هم بهش نمیرسه و اونجا بهشت کپی کارانه. بلکه به این قصد که ماها حواسمون باشه که چقدر این مبحث – و البته تمام مباحثی که اندکی با تمدن سر و کار داره- تو کشور ما و برای مردم ما جای کار داره. این که کسی به اینترنت و کی بورد دسترسی داره و میدونه وبلاگ چی هست و از قضا بلاگ هم داره دلیل بر هیچی نیست.
فریبا خانم در جواب من نوشتن:
“خا نم محترم اگر میبینید که دیر این جوابیه را نوشتم مسلما به این خاطر نبود که ازپاسخ دادن عاحز بودم بلکه بیشنر به این دلیل بود که به روایتی از حضرت مسیح معتقدم که میفرماید اگر کسی به تو سیلی زد طرف دیگر صورت خود را هم برای سیلی بعدی در اخنیارش بگدار
چون همانطور که خود شما هم اذعان کرده بودید آن مطلب نه ارزش هنری و نه ارزش ادبی داشت و نه این که خاطره یا سرگذشتی از یکی از مشاهیر بود که من خودم را ملزم به رعایت قانون کپی رایت بدانم
ان خاطره برای من چیزی در حد یک جوک بود برای خنداندن مخاطب نه بیشتر و معمولا مطلب اصلی من در این وبلاگ عکس هایی است که در آخر پست ها میگذارم
و اگر مطلبی را در مقدمه می آورم نه به عنوان یک پست بلکه برای مقدمه برای ملموس ساختن حسی هست که از دیدن عکس ها مایلم به خواننده منتقل سازم نه بیشتر به هر حال انواع تهمت ها را چه به خودم و چه بازدید کنند گان این وبلاگ متحمل گردیدم..شاید خداوند مرا به خاطر این گناه بزرگ ببخشد…با تشکر…فریبا”
منی که با دیدن متن ایشون خندیدم و ازش گذشتم با دیدن این جوابیه ته دلم سوخت. میدونید چی میگم. نمیدونم از چی. اما سوخت.
حالا واسه اینکه دوباره بخندید این چند تا رو هم از کامنتهای ایشون بخونید. دم اهالی مافیایی گرم. حالا پدر خونده منم این وسط؟
“فریبا جان، این لوا زند و دوستانش یک گروه مافیایی و ملنگ هستند. تو بنویس انگشت تو دماغت کردی فردا می گن از اونها کپی گرفتی. چه جوری اینقدر بیکارن که بلاگ تو رو پیدا کردن بعد نشستن خط به خط جر گرفتن؟ یا ملنگن یا مافیایی. انگار فقط ماشین خانم زند پنچر می شه!!” علی آقا
” فریبا من خودم دیدم که بارها مطالبت رو از تو ی سایت روزنه دزدیدن.اگه همون اول اعتراض میکردی کسی این جوری زبون در نمی آورد ..اتفاقا تو سایت روزنه یادمه که همین مطلب رو حدود یک سال پیش فرستاده بودی .اونم روزنه که ۱۰۰۰۰۰ تا عضو داره نه یه وبلاگ فکسنی که روزی ۱۰۰ تا بازدید هم نداره.” آقا بهزاد
ای بابا….
من به جای اینکه بیام عکسهای آتیش بازی و ماچ و بوسه های دیشب رو بذارم اومدم اینجا از اینها میگم.
فقط ای مافیا! یادمون باشه که کار زیاد داریم…. خیلی زیاد…از این جریان هم بگذریم دیگه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.