همچی وحشت‌زده و عرق کرده اومد دفترم (یه مستطیل خاکستری دو متری منظورمه) که من صبح ظاهرا از دوچرخه زمین خوردم و بعد دوستام منو بردن خونه‌شون و من تا حالا خواب مونده بودم و الان دیدم که از ساعت امتحان سه ساعت گذشته.
بعد یه دفعه قبل از اینکه من شروع کنم زد زیر گریه. گفت من سال پیش از عربستان سعودی اومدم. من این کلاس رو لازم نداشتم که انتخاب کنم اما فقط چون دلم میخواست در مورد حقوق زنان بیشتر بدونم و بعد بتونم برای زنان کشورم کاری کنم این کلاس رو برداشتم. من نمیخوام بهونه بیارم. واقعا واسه امتحان خونده بودم.
حالا نزدیک بود اشک من در بیاد. میخواستم بگم ابراهیم جان. عزیزم! نکن همچی. اما سعی کردم خودمو کنترل کنم و گفتم که اشکالی نداره. واسه همه پیش می‌آد. حالا هی قسم می‌خورد که راست میگه و هی جزوه های کلاس رو نشونم می‌داد. گفتم من خودمم دانشجو ام میفهمم. فردا بیا امتحان بده.
بینوا باورش نمیشد. اینقدر ترسیده بود که می‌ترسیدم الان برگرده بره عربستان.
امروز که اومد امتحان بده ازش پرسیدم چند سالشه. گفت نوزده.
خوشحال شدم که این کلاس رو بر داشته و حداقل می گه که علاقه منده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.