بی‌حس شدم انگار. چشام رو بستم و گفتم ده هفته باقی مونده. تمامش کن. دراما تعطیل. واقعا تعطیل. پروژه تازه تعطیل. سفر تعطیل. حتی دشت گل‌ هم تعطیل. روزها کار می‌کنم. شب‌ها هم به طرز خوبی کتاب‌های متفرقه- به معنای کتاب‌های غیر درسی- می‌خونم. اعتیادم به کامپیوتر (به لطف بسته شدن گودر) و تعطیل کردن فیس بوک خیلی کم شده. خبرها رو هم روی آیفون می‌خونم. اینکه روزی پنج ساعت کار کنم، تقریبا غیر قابل تصور بود. بماند که بخش بزرگی از کار باید با کامپیوتر انجام بشه.
بعد هم آفتاب اینقدر خوبه و هوا اینقدر لطیف که احساس جنایت می کنم وقتی تو کتابخونه یا دفتر کار نشسته‌ام. با کامپیوتر هم تو فضای آزاد کار کردن سخته. لب دریا هم پریز برق نداره! می‌دونم دارم از اون غرهای بی‌خود می‌زنم. ساعت یک صبحه و من خوابم نمی‌بره. چشمام هم درد می‌کنه نمی‌تونم دیگه بخونم. سرم هم همینطور.
* این کتاب رو می‌خونم این شب‌ها. به اندازه خوبی قهقهه می‌زنم. اگه کیندل یا تبلت دارید برای کتابخونی، خیلی پیشنهادش می‌کنم. چهار دلاره.
* دروغ گفتم سفر و دشت گل تعطیل. نمی‌تونم. امروز فکر کردم دیدم چقدر دلم واسه کوله پشتی بزرگه تنگ شده. حتی واسه جای بندهاش روی شونه‌هام. این ده‌هفته لامصب.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.