می‌خواستیم بریم لب دریا. که جوینب بکشیم که آفتاب بخوریم. چراغ اول سمت راست می‌رفت شمال به سمت دریا، چراغ دوم سمت راست می‌رفت سمت جنوب کوه. سر چراغ اول گفت که بریم کوه بریم کوه. منم چراغ دوم رو پیچییدم سمت راست. رفتیم کوه. کوه مه داشت. قاطی بود. جاده هاش تند بودند. ما تنها بودیم. آهنگ یادم نیست چی بود. من خوب بودم. حرف نمی‌زدیم آخ که چقدر این حرف نزدن خوبه. آخ که چقدر این حرف نزدن خوبه. نباید می رسیدیم به دریاچه اما رسیدیم به دریاچه. این یعنی اشتباه اومده بودیم. خورشید هنوز بالا بود. برگشتیم. خورشید بازم بالا بود. یه جا ایستادیم. ماشین رو گذاشتیم تو جای مخصوص توقف اورژانسی‌ها. نشستم رو خار‌ها. اصلا دمپایی هم نداشتم. آخه می‌‌خواستیم بریم لب دریا. صدا نبود دیگه. هیچ صدایی نبود دیگه. آفتاب بود. کوه بود. اقیانوس بود. من بودم. برهنه بودم. می‌رقصیدم. بی‌صدا بودم. بی‌صدا می خندیدم. ما حرف نمی‌زدیم. مایی نبود. من بودم. یا تو بودی؟ مهم نبود. هیچ کدام ما نبودیم. یک تن بود. یک رشته کوه یک اقیانوس یک آفتاب…بی‌کلام…بی کلام.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.