دو هفته قبل امتحان میان ترم بچه‌های کلاس تاریخ معاصر ایران بود (من دستیار استادشونم). بعد صبح ساعت نه و ربع اینا بود، من پشت در کلاس منتظر بودم کلاس قبلی تمام بشه که برم تو.
یکی از بچه‌ها ی کلاس اومد و گفت که آیا کسی به اسم (ایکس) رو میشناسم. گفتم فکر کنم اره. بعد گفت که ترم بهار سال قبل با من کلاس داشته این آقای ایکس و بهش گفته که من همیشه ازش میخواستم که جای من درس بخونه و تو کلاس ارئه کنه. گفتم میدونم کدوم کلاس رو می‌گه. اما سیستم کلاس اصلا طوری نبود که کسی بتونه جای دیگه حرف بزنه. بعد هم گفتم اگر هم گفته باشم عجیب نیست. من دانشجوی تنبلی هستم معمولا. بعد که دید من خندیدم گفت که امیدوار بوده که سو استفاده کنه از این قضیه که من ورقه میان ترمش رو «ملایم» تر صحیح کنم. منم گفتم من به قدر کافی با شماها «ملایم» هستم. و گفتم که برو یه دلیل بهتر واسه «بلک میل» کردن من پیدا کن. دیگه جفتمون خندیدیم و رفتیم سر کلاس. این دانشجو، سربازه و خب این خیلی بین سربازها شایع هست که کلاس های زبان و تاریخ و فرهنگ کشورهای دیگه- مخصوصا خاورمیانه در این سالها- رو بردارن.
به طرز غریبی همون روز عصر -که تو یه کافه نشسته بودم- ایکس رو دیدم. از سال قبل هم اصلا ندیده بودمش. کله اش رو تراشیده بود و یه لباس عبا طوری پوشیده بود و چند تا صلیب گنده هم آویزون بود از گردنش. صداش کردم و گفتم مرد حسابی این چی بود گفتی به این آقای ایگرگ. گفت ایگرگ؟ گفتم اره. کلاس فلان شاگردمه. بعد گفت آها. بعد یه ذره صبر کرد و گفت نه من اینطور نگفتم و منظورم این نبود و اینا. آخه اون «پارتنر» من هست. ترم قبل تو کلاس یه باری صحبت کرده بود که چطور همیشه به عنوان یک کاتولیک از همجنسگرا بودنش خجالت می کشیده و هنوز هم نمی‌تونه به خانواده اش بگه و گفته بود که پارتنرش هم – که همخونه هم هستند- و ارتشی هست هم به خانواده و هیچکس دیگه نگفته و دوستانشون هم فکر می‌کنند که اونا فقط همخونه هستند.
بعد یه دفعه فهمید که نباید اینو می‌گفت. من بهش اطمینان خاطر دادم که اصلا این به من ربطی نداره و من هم هیچ وقت هیچ اشاره ای بهش نخواهم کرد و بهش گفتم اصلا نمیخواد به ایگرگ بگی. واقعا هم به من ربطی نداشت. دیگه یه ذره ترسیده بود و بعد حرف زدیم و رفت.
امروز بعد از کلاس ایگرگ اومد به زبان شیرین فارسی شروع کرد حرف زدن. گفت: من می‌خواهم دوباره فارسی حرف زدن را تمرین کنم. گفتم که اصلا نمیدونستم فارسی بلده. گفت: دوست دختر من ایرانی هست و دارد در دانشگاه…دکتر می‌شود. من از آنجا علاقه‌مند شدم. گفتم چه جالب و بعد یه ذره توضیح دادم که بیا سر کلاس فارسی و اینا. بعد یه دفعه شروع کرد از دوست دخترش حرف زدن. گفت: خیلی دلم برایش تنگ شده است. اما نمی‌توانم به این زودی ببینمش و …
پاراگراف آخر ندارم بنویسم. (خیلی فکر کردم که چطور بنویسم حسم را. اما هیچ طوری بلد نیستم جوری بنویسم که دلسوزی یا قضاوت یا همدردی یا این شر و ور ها به نظر نرسد. شاید باید فقط گفت تف به این زندگی، به این جامعه، به این استاندارها، به این عرف…)

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.