زنان قوی یا زنان ضد مرد؟

کنفرانس دو بخش داشت. یه سری ورکشاپ که برای کسانی بود که میخواستن به نحوی با زنان قربانی خشونت کار کنن و نحوه برخورد و صحبت و حساسیتهای موجود تو این بخش بود. و یه بخش دیگه که شامل کلاسهایی برای این زنان بود. و سخنرانی های کوتاه – شاید ده دقیقه ای- از قصه های تلخ و امید های کوچک و زنان بزرگ.
زنی که الان هنرپیشه تاتر هست و خودش یه شرکت کوچک ساختمانی رو راه اندازی کرده از مردی گفت که در طی هفت سال زندگی با اون کتکش نزده بود اما هیچ حس استقلال و ارزشی براش باقی نذاشته بود. مردی که به گفته خودش غیر از احمق چیزی خطابش نمیکرد و تمام این سالها حتی بهش اجازه نداده بود از خونه بره بیرون. فکر میکنید این اتفاق کجا افتاده بود؟ کامبوج؟ نه خیر. سانفرانسیسکو. مرد هم یک مهندس ساختمان بود. و تمام این سالها زن فکر میکرد همین که خودش و بچه اش کتک نمیخورن کافی هست. به گفته خودش سالها طول کشید تا اون حس اعتماد به نفس بهش برگرده.
زن دیگه ای هم بود که برای ساختن یه زندگی جدید از شیکاگو به اینجا مهاجرت کرده بود . معلم مدرسه هست. به گفته خودش امسال اولین خونه اش رو خریده و پسرش رو به مسافرت اروپا فرستاده.
این زن یک بار در سن نه سالگی و یه بار در دوازده سالگی بهش تجاوز شده. توسط دوست پدرش. و از پونزده سالگی با مردی زندگی میکرده که مرتب شکنجه اش میداده. مجبورش میکرده به سکس با اشیای خارجی. بطری آبجو, چوب گلف.. و حتی وقتی به حیاط خونه میرفته با تفنگ از پشت شیشه ها مراقبش بوده. مردی که سینه هاش رو با سیگار سوزونده. ( و اگه بدونید این زن سیاه چقدر خوشگل بوده حتی در سن پنجاه سالگی). وقتی مرد تو یه دعوا کشته میشه, تازه هست که چشم زن به دنیای دیگه هم میافته. سالها طول کشیده که به زندگی عادی برگشته و دوباره شروع کرده.
داستان این مدلی زیاد بود. خوب طبیعی بود که وقتی به همچین کنفرانسی میری و کسانی هستن که برای امیدوار شدن اومدن, کسانی هم باید باشن که از تجربه هاشون و موفقیت هاشون بگن.
اما یه چیزی رو درک نمیکردم. به نظرم اونجا بیشتر از اینکه یه ” Hope Club” باشه بیشتر شبیه به یه ” Men Hate Club” بود. راستش برای من یه خورده آزار دهنده بود. برای منی که پدرم و همسرم رو عاشقانه دوست دارم و بهترین دوستام همیشه مردانی قابل اعتماد بودند این درجه از نفرت تازگی داشت. بودن در جایی که این همه جنسیت زده باشه و احاطه شدن توسط کسانی که فقط به فرزندانشون تکیه دارن و از هر مردی گریزانن برام عادی نبود. میفهمیدم چی میگن و سعی میکردم درک کنم اما لمسش نمیتونستم بکنم. من مستقل بودن و هویت انسانی ویژه داشتن رو در گروه ضدیت با بقیه نمی بینم. میشه با مرد زندگی کرد, میشه عاشق شد, میشه دلبسته شد و میشه زندگی رو تقسیم کرد اما مستقل هم بود. اما حرف هم زد. اما اندیشه هم داشت. اینها که با هم تناقض نداره.
بعد از اون روز زیاد فکر کردم و با اطرافیانم زیاد صحبت کردم. صحبتهام با نیلدا رییس ” خانه خواهرم” از همه بهتر بود. میگفت کسایی با تجربه های مثبت هم لازم هستن به عنوان منتورهایی که جدایی ضدیت و نفرت بتونن از تجربه زندگی های آزاد هم حرف بزنن. میگفت این زنها نفرت رو به بچه هاشون هم منتقل میکنن که این اصلا خوب نیست. این شانس زندگی خوب و عادی رو شاید از اونها هم بگیره.
نمیدونم تو ایران کنفرانسهای این مدلی برگزار میشه یا نه. اما میدونم به دلیل محدودیت های فرهنگی شاید این قصه ها اینطور بیان نشن و هویت زن مستقل اینقدر تقدیر نشه. شاید بزرگترین موفقیت هنوز هم پیدا کردن یه شوهر دیگه باشه نه مستقل شدن. مطمنم زنی نیست که بیاد جلوی صد نفر از تجاوزی که بهش شده حرف بزنه و بگه از کجا به کجا رسیده , اما این قصه ها خیلی امید بخش هستن. شاید بشه برای زنان زندانی ورکشاپهای اینجوری گذاشت.
خیلی وقته میخوام این جمله رو اینجا بنویسم اما همش یادم میره.
فیمینیزیمی که من تمرینش میکنم نفرت از مردان و خایه بدست خوندن اونها نیست. من استقلال و عشق رو باهم تمرین میکنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.