پنجم فوریه دو هزار و دوازده

توی مهمونی خیلی موقرطور و مغرور از اینکه ای ول هنوز حافظه‌ات کار می‌کنه، رفتم به پسره می‌گم (با لبخند دیگه) من شما رو یه جایی دیدم. خدایش قصدم مرض و اینا نبود. یه طوری خوشحال بودم از حافظه‌ام.
آقای پسره یک نگاه خیلی متینی به من می‌اندازه می‌گه. بله. خواهش می‌کنم لوا جان. یه چند هفته پیش خونه من یه مهمونی بود، بعد شما بعد از اینکه علی رو مجبور کردید براتون نیمرو درست کنه، یه دیس عدس پلو رو خوردید،‌ نشستید تو کمد آشغال‌ها و بعد هم همونجا خونه من از هوش رفتید. صبح ولی ظاهرا خیلی زود بیدار شدید رفتید.
من به لبخند زدن همینطوری ادامه دادم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.