پانزدهم ژانویه دو هزار و دوازده

با بچه‌ها نشسته بودیم دور آتیش تو حیاط خونه. همه پخش و پلا شده بودند دیگه کف زمین و ما هنوز استقامت می‌کردیم. ساعت سه صبح مثلا بود. بعد یه دفعه این همسایه سمت راستی اومد سمت ما با یه بطری آبجو. فکر کردم دود و سر و صدا اذیتش کرده. گفت که نه و اومد نشست. شروع کرد به حرف زدن.
آدما خیلی تنها اند. خیلی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.