یک عصر دل انگیز پاییزی

صحنه اول: ساعت ۴:۲۰ عصر. دفتر کار.
استیسی: میری خونه الان؟
من: نه. مدرسه دارم. تو چی؟
استیسی: میرم سالن ناخون هام رو درست کنم . بعد میرم مال. شب میخواهیم بریم سوشی بار.
من: چه خوب. خوش بگذره. بریم یواش یواش.
استیسی: آروم رانندگی کن. خداحافظ.
من: تو هم. خداحافظ.
——
ساعت پنج میرسم دانشگاه. کلاس اولم پنج و نیم شروع میشه. ماشین رو تو پارکینگی که نزدیک کلاس هست پارک میکنم باید برم کتاب فروشی یه کتاب رو پس بدم و دوتا کتاب جدید بخرم. کوله رو که میذارم پشتم میفهمم که اشتباه کردم اینور پارک کردم. فکر کنم بیست و پنج کیلویی بود. یه لحظه مکث میکنم. بی خیال پارکینگ عوض کردن میشم و راه میافتم طرف کتاب فروشی که درست اونور دانشگاه هست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.