شاید مال گرسنگی باشه
این روزا یادم می‌ره باس غذا بخورم.
سر کلاسم اما حواسم هیچ جا نیست
دلم داره می‌لرزه. نمیذارم اما حمله بشه
تقصیر شکم خالیه و این قهوه است. حالم از غذا بهم می‌خوره. کاش حامله باشم
پس ورد همه چی غیر از جی‌میل رو دادم به آزاده. گفتم عوضشون کن و اگه التماس هم کردم بهم برنگردون. یه دفعه قاطی کردم. یه مدت مثل آدم معاشرت می‌کنم. خوبم. می خندم. لشگر لشگر مهمون دعوت می‌کنم. مهمونی می‌دم. از مستی غش می‌کنم…اما یه دفعه می‌زنه به کله‌ام و می‌خوام ناپدید شم. الان هوس گم شدن داره خفه‌ام می‌کنه. اینجا می‌تونم گم شم. با من در مورد اینجا حرف نزنید. هیچی نگید. هیچ وقت در مورد اینجا با من حرف نزنید. اینجا غار منه. من اینجا گم می‌شم. نیاین دنبالم اینجا بگردین. اینجا من آتیش رو خاموش می‌کنم و شروع می‌کنم با یه تیکه سنگ رو دیوار غار کندن. اونقدر می‌کنم که خسته بشم بخوابم. نیایید. شاید قرار باشه من اینجا به پیامبری مبعوث شم. شما که نمی‌خواهید جلوی ارسال وحی رو بگیرید.
پایین غار سر مزرعه بودم یه دفعه یه ابری اومد من سوارش شدم اومدم اینجا. همه راه فکر کردم چقدر تجاوز کردم. چقدر به روحش، به حسش،‌ به بدنش حتی. چقدر اجازه دادم به خودم که برم جلو. چرا بیشتر خواستم. چرا گفتم. این زبون لعنتی چرا باز باز شد. همونجا بین دستاش جای من خوب بود. همون دستای محکم بسم بود. چرا مجبورش کردم. مجبورش کردم؟
احساس متجاوزی رو دارم که از دست بچه کوچیک شکلات دزدیده. دیگه چطور باس می‌گفت،‌ چطور می‌نوشت،‌ چطور نشون می‌داد. چقدر حیوون شدم. من نیستم. من از اول هم نبودم. از اول هم می دونستم که نیستم. که نخواهم بود. چرا؟ چرا؟ چرا اصرار کردم. چرا خودمو چسبوندم. چرا خجالت نکشیدم از لبخندش؟ چطور نفهمیدم؟ چطور چطور چطور اینطور کور شدم.
شاید فقط گرسنگی باشه. گرسنگی و کافئین. قرصا رو که به موقع می‌خورم. خواب رو که دیگه کلا حذف کردم از چرخه زندگی. زندگی؟ من کجا زندگی می‌کنم؟ تو این غار یا تو اون خونه پر از فرش و کوسن با تو؟ من نباید تو رو می‌آوردم تو اون خونه. من نباید بیشتر از دستات چیزی می‌خواستم. من نباید می‌بردمت جاده. نباید می‌بردمت سفر،‌ نباید خودمو میانداختم وسط بیابون تو،‌ وسط فضای تو. من شکوندم. من که اینقدر اینقدر اینقدر حواسم به فضای شخصی آدماست، اومدم خودمو انداختم تو بیابون تو. زن متجاوزی که من شدم. به فضای تو،‌ به روح تو،‌به تن تو.
شعرهای براهنی برای امشب است. صفحه صفحه اسماعیل را خواندن و سوزاندن.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.