سیزدهم اکتبر دو هزار و یازده

هنوز تلفن موبایل ندارم. یه آیفون چهار پیدا کردم از کرگزلیست به طرز غریبی ارزون. گفتم لابد دزدیه. بعد گفتم گناهش مال یارو دزده است. من پولش رو می‌دم. رفتم بخرمش سیم کارت نمی‌رفت توش. شب بود. حول و حوش هشت شاید. بعد گفتم خب تا این جا اومدم شهر برم ماست میوه‌ای بخورم. شهر شلوغ بود. ماست خریدم رفتم نشستم رو اسکله وسط شهر. یه طوری همه قایق‌ها بیرون بودند. هوا خوب بود. یه مه‌ای هم انگار بود روی دریا. صدای فک‌ها هم بود. سنتاباربارا از کوه کشیده شده به دریا. مثل رامسر، مثل بارسلونا. قایق‌ها بی سرنشین روی آب بودند. نشستم ماست خوردم، مه دیدم، صدای فک‌ها رو شنیدم. یه آقایی هم بود کنارم که با صدای بلند دعا می‌خوند.
برگشتم اومدم خونه. الکی الکی خوشحال شدم. با ماست و فُک و مه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.