سی‌ام سپتامبر دو هزار و یازده

داشتم فکر می‌کردم بی‌خیالت بشم. یعنی اینقدر به خودم بگم که به تخمتم نیستم حتی در حد یه دوست- بماند که نمی‌خوام دوستت باشم- و هی تکرار کنم هم که به تخمت نیست و واقعا باید بی‌خیال شد چون شاید کش دادنش باعثی لوس شدن حال خودم هم بشه.
بعد دیدم که حتی نمیتونم با خودم این فکر رو کنم. یعنی وقتی به ت به ته خیالت رسیدم باز می‌پیچم به تصویر تو.
بعد فکر کردم آیا عاشق شدم؟ عاشق شدن یعنی این؟آدما که بزرگ می‌شن هی می‌خوان مثل همون نوجونیا عاشق بشنن. همون حسها هم تند تند زدن های دل و هی پروانه هی دشت دشت پروانه تو شیکم. شاید ادم بزرگا یه جور دیگه عاشق می‌شن. شاید ماها دیگه قرار نیست هیچ وقت پروانه بره دلمون. شاید وقتی ماه‌ها و ماه‌ها می‌تونی با توهمش زندگی کنی و بتونی به خودم دروغ بگی و باور کنی که حالت خوبه و با این توهم هم خوشحالم.
دروغ یا راست این حال منه. من با این توهم خوشحالم. اما یه وقتی باید اینو دیگه بذارم کنار؟ یعنی یه وقتی هم – لابد زود- می‌رسه که خسته می‌شم. نمی‌دونم. عاشقی تو بزرگ‌سالی یعنی چی؟ اگه عاشقی همون پروانه‌ها باشند یعنی شاید ما دیگه هیچ وقت عاشق نشیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.