دهم آگوست دوهزار و یازده

تبت- روز پنجم
بعد از گذشتن- و البته توقف‌های طولانی- در دریاچه مقدس منسارور و رودخونه زرد– رودخانه مادر برای مردم تبت- رسیدیم به لهاسا. امروز دوباره تا ارتفاع پنج هزار متری رفتیم بالا. راننده مست مست بود. من ردیف جلو نشسته بودم و کاملا بوی الکل رو حس می‌کردم. هیچ صبری نداشت و می‌خواست از همه سبقت بگیره. داد مسافرها دیگه در اومد و مجبور شد آروم برونه. اما همچنان بسیار هیجان‌‌انگیز.
بعد ما رسیدیم به یه هتلی. بار و بندیل رو گذاشتیم تو اتاق من اومدم پایین ببینم کار پروازم چی شد دیدم ملت همسفران پایین جمع شدند که اتاق‌های ما بده. البته اتاق ما هم توالت فرنگی نداشت و پنجره هم نداشت. اما خب خیلی مسئله هم نبود. بقیه یکی یکی اومدن پایین. یکی گفت من تو جعبه نمیخوابم. یکی گفت اتاقم بود میده. یکی گفت کف اتاق پر از موه اون یکی گفت اتاق قانونی نیست چون دستشویی رو بهش اضافه کردن و کلا هرکی یه چیزی کفت و خرد جمعی بر این شد که همه بیاییم پایین بگیم اتاق ما را عوض کنید.
حالا این خانم نیما هی به این آژانس زنگ میزنه اونا هم میگن که همه هتل‌های لهاسا پره و این تنها چیزی هست که داریم. ملیسا رفت حرف زد. قطع کردن روش. حالا طفلک نیما گریه می‌گرد و میگفت این سفر از اولش بد بود. بعد گفت من پول و همه ویزاها رو میدم و دیگه کار نمیکنم. دیگه رفتیم آرومش کردیم گفتیم که تو راهنمایی و مشکل شما نیست.
در هر حال قصه اینکه از این آژانس مسافرتی لهاسا ما فقط یک اسم داشتیم و یک شماره تلفن. نیما هم فریلنس کار میکنه باهاشون. اونا هم هی روی ما قطع میکردند. آخرش گفتیم خب به پلیس زنگ میزنیم .بعد گندش در اومد اصلا این هتل به خاطر کیفیت پایینش واسه جهانگردا غیرقانونیه و اصلا نباید اینجا جا میگرفتند اما چون خواستند کمتر پول بدن اینجا رو گرفتن. حالا بماند که چرا فقط واسه جهانگردا غیرقانونیه و واسه مردم چین و تبت غیرقانونی نیست و استاندارد دوگانه و ترس از نظرات خارجی‌ها و …
حالا همچنان همه اینجا نشستیم. خانم صاب هتل هم گفت که حالا اگه شما هم بخواهید را برگردید به اتاقاتون من اجازه نمیدم چون غیرقانونیه.
حالا هم نمیدونیم چی میشه. نشستیم. به پلیس زنگ زدن رو هم نمیدونیم چرا نیما میگه نه . الان فکر میکنم نکنه همه چی غیرقانونی بود و قلعه رو ندیده دپورتمون کنن! ویزاهای ما البته همه کاغذای و گروهی بود و پاسپورتامون ویزا نخورده.
ملت عصبانی اند. این هتل واقعا از اون اتاقهایی که دو شب اول خوابیدیم خیلی بهتره اما دو شب هتل لوکس توقع ملت رو بالا برده.
حالا هم فعلا نشستیم. منم وقت کردم اینو اپدیت کنم و عکسا رو بریزم تو کامپیوتر.
آپدیت یک: یه پلیس کوچولویی اومده مشکل رو حل کنه. میگم کوچولو چون واقعا تا آرنج اینایی هست که دوره اش کردند. هنوز خبری نیست.
من نشستم کف زمین و مینویسم و نامجو گوش میکنم. از وقتی ایفون/ ایپاده گم شده من کمبود موسیقی شدید پیدا کردم. روز اول هم این راننده آهنگهای دیسکوی نپالی چینی میذاشت. یه چیزی هم مده که هی میگه چاچاچا چاچاچا. بعد دیگه غر زدیم از روز دوم دیگه ضبط روشن نکرد. این شده که کمبود موسیقی دارم به طرز بدی.
آپدیت دو: خب بالاخره این مسئول اژانس اومد. هیچ اتفاقی هم نیافتاد. گفت تمام هتل های لهاسا پر اند و هر کاری دلتون میخواد بکنید. همینی هست که هست. ملت هم ساکت شدند بالاخره بعد از اینکه فهمیدن پلیس هم دستش با اینا تو یه کاسه است. اما اتاقها رو عوض کردند. اتاق ما بدتر از قبلی شد. بوی نم و فاضلاب خفه کننده بود. من کیسه خوابم رو برداشتم و اومدم توی راهرو بخوام. چراغ ها هم خاموش نمیشن. اینم از امروز ما.
آپدیت سه: نه خیر. روز هنوز به انتها نرسیده. ساعت دو صبح بیدار شدم برم دستشویی دیدم ملیسا نیست. نگران شدم واقعا چون درهای اتاق هم باز بود. بالاخره اومد. گفت بوده یه کافی نت شبانه روزی و میخواد بلیط بگیره و برگرده تورنتو. بی‌خیال هند و معبد و همه چی. عصبانی از جریان بلیطش و تور و هتل و آدم‌ها و همه چی کلا. حالا هی میگم بابا صبر کن صبح برو بلیط بخر. تا صبح گرون نمیشه. بذار ببینیم صبح چی میشه. حکایتی شده این تور و این همسفرها. احساس عذاب وجدان می‌کنم که دلم هیجان می‌خواست.
از حواشی روز پنجم:
کیم یه عکاس حرفه‌ایه از کره جنوبی. الان یه پروژه داره در مورد مردم تبت و مونتین هاردور هم اسپانسرشه. سر یک گندمزار ایستادیم توی راه لهاسا. اینجا فصل درو بود (خیلی جاها هنوز سبزه) منم وسط گندما میگشتم که دیدم نشسته با کارگرهای مزرعه غذا میخوره. صدام کرد و رفتم و آی دادند خوردیم. آی دادند خوردیم. نون روغنی و سیب زمینی پخته با فلفل تند و یک جور آبجوی از جو! که مزه ابلیمو میداد. بسیار چسبید.
یه دختره است که حالا نمیگم اهل کجاست، اما از روز اول هرکی پیشش نشسته فرداش جاشو عوض کرده. لامصب همیشه هم صندلی جلوی اتوبوس می‌شینه که بهترین صندلیه. دیروز و امروز من دیر رسیدم به اتوبوس و چون کسی پیشش نمیشینه صندلی به من میرسه. اتوبوس پره پره.
ای غر میزنه ای غر میزنه ای غر میزنه. هی من چشامو می‌بندم مثلا می‌خوابم. هی لبخند میزنم هی میگم تیک ایت ایزی. مامور گزارش سرعت راننده به منه! درسته که راننده واقعا مشگنه و رانندگی‌اش در کوهستانی تنگ و باریک واقعا ترسناکه اما خب بابا چشاتو ببیند لذت ببر از ترسش. میگه الان برگردم کشور خودم میدونم چقدر جای خوبی زندگی می‌کنم. بعد میگه میتونی تصور کنی یک سال حمام نکنی. یا میگه این رانندهه چون از روستاست احمقه. کلا هم در کشور من در کشور من از دهنش نمی افته. خب لامصب. می‌موندی همونجا. عصبانی ام که دارم اینو مینویسم.
به راهنما گفتم نمیخوای از وضعیت سیاسی تبت چیزی بگی. گفت نه.
خب امروز ما در خصوص ازدواج در تبیت این چیزا رو یاد گرفتیم: در روستاها هنوز ازدواج از پیش تعیین شده رواج داره. به خاطر اینکه زمین‌ها تقسیم نشن هر دو یا سه یا بیشتر برادر یک زن مشترک دارند. به این نمی‌گن چند شوهری یا چند همسری زن، بهش می‌گن همسر مشترک برای مردها.
هر برادری که شب بخواد پیش زن بخوابه باید علامت خودش رو به اتاق اویزون کنه که بقیه مزاحم نشن. بچه ها هم همه مشترکن و به همه مردهای خانواده میگن بابا.
آدما همه میرن جهنم! واسه همین باید برای بازگشت روحشون به یک بدن خوب دعا کرد. مرده ها رو تکه تکه می‌کنند ( این کار توسط موبدها ها انجام میشه نه توسط خانواده)‌. این مراسم باید قبل از طلوع خورشید انجام بشه. بعد از مرگ هم تا چهل ونه روز باید هم شمع برای مرده روشن کرد و هم براش غذا کنار گذاشت. این کار روح مرده رو خوشحال میکنه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.