بیست و چهارم ژوئن دو هزار و یازده

دارم کوله می‌بندم که بروم یک سفر دوماهه. سبک هم باید ببندم. نمی‌دانم کجای جهان چقدر باید بروم. دو هفته اولش را البته می‌دانم که اینجا خواهم بود، اما برای بقیه‌اش تقریبا هیچ برنامه‌ای ندارم. یعنی به چند مقصد فکر کرده‌ام، اما هنوز بلیطی برای جایی نخریدم. خیلی روی هوا و هرجا بطلبد می‌روم. بی‌برنامه. آمستردام که در یک سال گذشته سه بار طلبیده. یک زمانی حتما مدتی در آمستردام زندگی خواهم کرد. یک چیزی در این شهر،‌غیر از علف‌ها و قارچ‌هایش، هست که مرا دیوانه می‌‌کند هر بار که در آن قدم می‌زنم.
تا وقتی برگردم باید پروژه فوق لیسانس را تا یک جاهایی پیش ببرم و هم اینکه برای کنفرانسی که قرار است سال دیگر در دانشگاه برنامه ریزی شود ، طرح اجرایی بدهم. کار هم که خب طبعا کنار همه این‌ها هست، به اضافه یک پروژه ترجمه که البته هیجان‌انگیز و نو است.
من هیچ‌وقت دقت و حوصله سفرنامه‌نویسی نداشتم. همیشه هم به فرا و میرزا خسودی‌ام می‌شود که اینقدر با دقت می‌نویسند. وقتی جایی می‌روم تنبل‌تر هم می‌شوم و فقط عکس می‌گذارم، یا چایفون را آپدیت می‌کنم. البته یک دلیل گنده این تنبلی ترس است. یعنی فکر می‌کنم خیلی، حداقل برای من، ترسناک است که یک مدت محدودی (از یک روز گرفته تا یک ماه مثلا) یکجا به عنوان مسافر بمانم و بعد بتوانم در خصوص مردم و فرهنگ آن‌ها چیزی بنویسم. مخصوصا اگر زبانشان را هم ندانم. مشاهداتم را هم معمولا بلد نیستم بنویسم. من آدم خیال‌پرداز خیال‌نویسم. باید توی سرم باشد که بنویسم نه جلوی چشم‌هایم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.