صبحانه امروز ما

سر صبحی یه بحث مفصل کردم با یکی از همکارام در مورد زندانیان اینجا. معتقد بود که اینجا زندان مثل هتل هست. میگفت زندانیها وقت دارن هر روز ورزش کنن. تلوزیون نگاه کنن. اینترنت داشته باشن. کتاب بخونن و هیچکاری نکنن. میگفت هزینه یه زندان در یه سال با هزینه یه دانشگاه برابره. میگفت اونها هیچ رنجی رو تحمل نمیکنن.
گفتم فرض کن بیست سال از تمام جامعه دور باشی. همه جا دیوار باشه. اعضای خانواده ات رو نبینی. همیشه زیر نظر باشی.
گفت اونها به خانواده احتیاج ندارن. همشون گی هستن. بهترین جا رو دارن. دارن بیست سال تفریح میکنن. باید کار کنن. ما داریم برای اونها مالیات میدیم. اونها باید مثل زندانیان کشورهای دیگه کار اجباری کنن. این تاوان نمیشه براشون.
گفتم فکر میکنی تو گوانتانامو چی؟ اونها پس دارن عذاب میکشن. پس همه زندانها باید مثل اونجا بشه. گفتم وقتی تو رفتی بازدید یه زندان , از اسمش هم معلومه که بازدید بود, پس همه چی آماده بود که تو بری اونجا رو ببینی. مطمئن باش واقعیت اینقدر ها هم تمییز نیست.
گفت من اگه بچه ام کار بدی بکنه از خونه بیرونش میکنم. نمیام نمیذارمش تو یه اطاق و بهش تلوزیون و اینترنت و غذا نمیدم.
گفتم خوب این تئوری رو چه جوری میخواهی در مورد زندانیها بکار ببری؟ کجا میفرستیشون؟
گفت از کشور برن بیرون. به من چه که کجا میرن. همه رو میفرستادم یه جزیره که اونجا رو آباد کنن.
آخرش به من گفت که تو عقلت رو از دست دادی که میگی اونها هم بشر هستن. اونها باید مجازات بشن.
من هم فقط گفتم که خوشحالم تو فرماندار نیستی.
بعد هم هرکی برگشت سر میز خودش و حرص خورد ( فکر کنم)

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.