یادداشت‌های پراکنده در سفر-۱۷

تا صبحش باهم مسئله ریاضی حل کرده بودیم. چرا ریاضی؟ چرا مسئله؟ چرا کلاس درس؟
نمی‌دانم. خواب بود. اما هر چه بود بهترین جلسه مسئله حل‌کنی عالم بود. اصلا همین که کنارش بودم مغزم مشغول خودش و ریاضی بود خوب بود. یک بخش گیک پنهانی از دوران مهندسی و ریاضی‌خوانی در جایی از مغزم وجود دارد که گاهی می‌زند بیرون. لابد آن خواب هم مال همان بخش مغز بود.
صبح که بیدار شدم، پر بودم. یعنی اصلا همان پری که «می‌شد رویش نماز خواند.» انگار تا خود صبح عشق‌بازی سنگین کرده بوده باشم با خودش و نه با خیالش. انگار همه مرا پر کرده بود تا خود صبح. خیلی خوب بود. حال عجیب خیلی خوبی بود. توی یک متل خوابیده بودم وسط راه. یک قهوه آشغالی درست کردم همانجا توی اتاق و با همان حال خراب خوش زدم توی ماشین که دوباره راه بیافتم. از آن وقت‌ها بود که لبخند نمی‌افتد از لب. گفتم یک آهنگ از نامجو مرخصی بگیرم، هایده گوش کنم اول صبحی. آهنگ شاد هایده‌ایی دلم خواست.
سلام سلام سلام سلام
همگی سلام همگی سلام
ای زندگی سلام ای زندگی سلام
لیوان قهوه به دست،‌ سیگار و فرمان ماشین و صفحه خبرهای موبایل توی آن یکی دست. فکر کلاس و نیمکت و ریاضی و تو و مسئله‌ها. سلام سلام هایده و خنده روی لب….اما همانجا ماسید. با بیت بعدی خنده همانجا ماسید.
ای عزیزای دلم یه روزی
ایوون از پرستوها پر میشه باز
ای عزیزای دلم یه روزی
سبزه رو باغچه ها چادر میشه باز
ای عزیزای دلم دوباره
غصه ها از دلامون رونده میشن
هدی صابر را کشته بودند. هایده هم در شادترین آهنگ‌هایش داشت مویه می‌کرد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.