دوم آپریل دوهزار و یازده

انگار از یک جایی به بعد همه چیز اصالت خود را از دست داد. از یک زمانی شاید، از یک سنی. همه حرف‌ها تکراری شد. انگار تمام عاشقانه‌ها را قبلا شنیده‌ای. هیچ چیز دیگر انگار فقط مال تو نیست. به روی طرف نمی‌آوری، اما ته دلت هم باور نمی‌کنی که تو اولین مخاطب این کلام باشی. یا حتی بدتر، عین آن را قبلا شنیده‌ای. دیگر کلمات به تو القا نمی‌کنند که تو، فقط تو، آن معشوق خاص هستی که این کلمات برای تو، فقط برای تو، کنار هم چیده می‌شوند. چشم‌هایت را می‌بندی که چیزی نگویی اما دیگر چیزی شکمت را نمی‌پیچاند، حرف‌ها تکراری است. دلت را فقط شاید به این بتوانی خوش کنی که خب مخاطب الانش من هستم گیرم که این حرف‌ها را قبلا در گوش‌های دیگری هم نجوا کرده باشد. آن‌هم از یک جایی به بعد جواب نمی‌دهد. ته دلت می‌گویی خب حالا حرف بعدی‌ات را بزن. حالا یا دیوار بی‌اعتمادی ما آنقدر بالا رفته که دیگر هیچ چیز از پشتش قابل دیدن و باور نیست، یا همه عشاق، اگر هم نسل‌شان کاملا منقرض نشده باشد و هنوز در یوتوپیایی زنده باشند، ذخیره کلماتشان ته کشیده است. روزگاری بود که هر عشق، صفحه کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه خود را داشت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.