سی‌ام مارس دوهزار و یازده

از خلال درفت‌ها

می‌دانستم یک روز اتفاقی بین ما می‌افتد. یک بار که من در هوا بودم و او مست مست، توی خیابانی همدیگر را بوسیده بودیم. می‌دانستم که تنش برایم جذاب است، اما هیچ وقت جلو نرفته بودم. یک روز اتفاق می‌افتاد.
من ولو بودم و آمد کنارم نشست. مثل همیشه. نزدیک و چسبیده. گردنم درد می‌کرد. بدخوابی شبانه. گردنم را مالید. پشتم را. ولو شدم.وقتش بود؟ نمی‌دانستم. یک دفعه ساکت شدیم. هر دویمان. برگشتم به طرفش و چسبیدم به تنش. صدای نفس‌های هردویمان را حالا می‌شد شنید. یک جور انکاری از هر دو طرف بود، یک جور خواستن، اما مطمئن نبودن. هیچ کداممان مطمئن نبودیم. یکی باید خودش را رها می‌کرد. جرات نداشتیم ببوسیم. یعنی من که نداشتم. یک ذره در همان حال ماندیم. دستهایش آزاد بود روی تنم و منع نمی‌کردم. محکمتر چسبیدم به تنش.
گفت که تو خیلی خواستنی هستی، اما من درگیر رابطه دیگری‌ام، که در آن تعهدی هم نیست، اما می‌دانم که خوشش نمی‌آید اگر با کس دیگری بخوابم.
یک دفعه همه آن شهوت خوابید. همه اش. دوباره شد همان قابل اعتماد‌ترین دوست عالم. بهش گفتم که خب هردویمان می‌دانیم که این اتفاق می‌افتاد در هر حال. گفت که اتفاق مهمی هم نیست اگر بیافتد. چسبیدم دوباره به بغلش و گذاشتم که گردنم را بمالد. یک دفعه فضا کلا تغییر کرد. بغلش شد آغوش گرم یک دوستی که نگران درد گردن توست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.