درد دل

فکر کنم یه مرگیم هست. شاید هم فقط خستگی مفرط باشه.
هنوز شاهکار موبایل خشک نشده که چند شب پیش کیف لب تاپ رو میذارم بیرون. جریان از این قرار بود که دیروقت میرسم خونه. بعد همه وسیله ها رو از صندلی جلو میارم بیرون میذارم رو زمین. بعد هم کیفها رو یکی یکی برمیدارم و میرم تو آپارتمان. فردا صبح که میخوام برم سرکار میبینم کیف لب تاپ – همونی که مال سازمانه و قرضی دست منه- نیست. فکر کردم حتما تو ماشینه. میرم میبنم تا صبح همونجا بیرون کنار چرخها بوده. چقدر شانس آوردم که کسی نبردش.
شنبه دوتا از این قوطی های فلزی سودا رو میذارم تو فریز که ده دقیقه بمونه خنک شه. سه شنبه که در فریز رو باز میکنم میبنم ترکیدن و تمام فریز رو به کثافت کشیدن. دیشب هم به جای مایع ظرفشویی وایتکس ریختم تو ماشین ظرفشویی.
این هفته سه بار ماشینم رو به این ور و اون ور مالیدم. دیشب هم آینه بغلش رو زدم به ستون. من اصولا راننده با احتیاطی هستم. چند وقته وقتی تو بزرگراه رانندگی میکنم یه دفعه فکر میکنم پنچر کردم. صداهای بد میشنوم. میزنم کنار و هیچی هم نیست.
به تعداد دفعات بینهایت یادم میره موبایل رو همراهم داشته باشم. به تقویمم نگاه نمیکنم. قرارام یادم میره که هیچوقت سابقه نداشته. کار نمیکنم. درس نمیخونم. یه میلیون ایمیل جواب نداده دارم و هزارتا تلفن نزده. هزار ساله به هیچ آهنگی گوش نکردم.
الکی خرید میکنم. لباسهایی که اصلا لازمشون ندارم. ولی صبحها که میخوام بیام سر کار باز فکر میکنم که چی بپوشم.
رفتم یه دوربین خریدم هزار برابر قیمتی که میخواستم. بعد از یه هفته هنوز بازش نکردم. هنوز از پلاستیک خرید هم درش نیاوردم. اصلا نمیدونم چرا خریدمش.
میشینم فکر میکنم به هزار سال دیگه. به اینکه سال بعد چیکار کنم و چی میشه و اگه همه چی اونی که من فکر میکنم نشه و اگه این بشه چکار باید کرد و مثل همیشه تاریخ فکر میکنم چقدر عقبم. از زمان و از سنم فکر میکنم عقبم
میخوام بریم. نمیدونم کجا. فقط بریم از اینجا. دلم یه کار بدنی میخواد یه مدت. کاری که توش از دستام استفاده کنم. مثل تمیز کردن خونه.
هیچیم مثل خودم نیست. هیچ وقت نشده بود که بعد از دو ماه من مدل خونه رو عوض نکنم. شمع نو نخرم. واسه شراب خوب خریدن تمام مغازه رو رو سرم نذارم. گل هام پژمرده بشن. عکس دسک تاپ رو هر روز عوض نکنم. تو خونه عطر قهوه نباشه.
گریه میکنم. زیاد. الکی. یه لحظه کافی هست که شروع بشه و یه لحظه بس که بند بیاد. نمیخوام برم دکتر. افسرده نیستم. فقط خسته ام.
این تابستون پدر ما رو در آورد. من همیشه شبها کلاس برمیدارم. اما کلاسهای چهار پنج ساعته هر شب. فشرده فقط تو شش هفته. خسته ام. فقط خسته ام.
شما فکر میکنید مشکل بی حواسیم جدی هست؟ یا فقط مال خستگی هست ؟دکتری هست که اینجا رو بخونه یه نظر بده؟ وقت ندارم برم دکتر. هیچ کاری نمیکنم ولی باز هم وقت ندارم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.