تویی که اینجا را می‌خوانی برای پیداکردن یک کلمه خوش‌آیند برای دولت لعنتی‌ات

نجف دریابندری را دیدم. در یک ضیافت شام، تنها روی مبلی فرو رفته بود. رفتم سلام کردم و دست دادم و نشستم کنارش. کمی حرف زدیم. بعد دیگر آدم‌های دیگر آمدند و من رفتم. این سه بار تکرار شد. هر سه بار با من دست داد و من هم هر سه بار اسمم را گفتم. هر بار گفت خوشبختم. هر بار قلب من دردتر گرفت. آخرش دست محمد را گرفتم و گفتم آقای دریا بندری، این محمد بهترین متنجن دنیا را از روی کتاب شما درست می‌کند برای ما. آن وقت خندید و دوباره گفت که چندماه اینجاست و چند هفته دیگر برمی‌گردد ایران. هشتاد و یک سالش است.
پدر بزرگ‌هایم هر دو از او پیرتر هستند.
لعنت بر شما. لعنت بر شما

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.