رابطه بیمار است. هر دویمان این را میدانیم. امشب گفت که گریهآور شده و درد دارد. به بنبست رسیده؟ نمیدانم. گارد گرفتهایم و حتی صحبتهای عاشقانهمان هم محتاط شدهاست. من کلماتش را تحلیل میکنم و او عکسالعملهای مرا.
با همه شوقی که همیشه برای دیدنش و درآغوش کشیدنش و بوسیدنش داشتهام، اینبار میترسم در آغوشش هم تنها باشم، تنها باشد. آنقدر گفته که موهایت فر ات را کوتاه کن که میترسم اگر سرم را بگذارم روی سینهاش، مجبور میشود چانهاش را بگذارد روی سرم و چندشش شود. یا از آن طرف فکر میکنم من آنقدر روی غذا خوردن غر زدهام که بترسد مرا دعوت به هیچ غذا خوردنی کند، یا باور کند که من دارم از غذا خوردن با او لذت میبرم. جزییاتی به همین اندازه کوچک.
جزییاتی به همین اندازه کوچک و من نمیدانم بیتابی این شبها از شوق دیدن دوبارهاش است یا ترس از رو به رو شدن دوباره. کاش بیدار بود و برایم شعر میخواند.
(لطف میکنید اگر نوشتههای این مدلی را تحلیل محتوا نکنید. راستش تحلیلها از رابطههای عاشقانه مرا میترساند و میدانم یکی از دلایلی که دیگر از رابطه(هایم) نمینویسم، تحلیلهایی است که فقط از خواندن چند خط میآیند)
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید