که شهر عشق من همیشه باد

لب ساحل نشسته بودم. کفش‌هایم را در آورده بودم و پاهایم در ماسه فرو رفته بود که آمد کوله پشتی‌ام را از پشت برداشت و راه افتاد. یک لحظه فکر کردم که از این آبجو فروش‌های لب ساحل است. لبخند زدم که بگویم «نه. مرسی» که دیدم کوله‌پشتی‌ام را گرفته و دارد می‌دود.
نفهمیدیم که کی افتادم دنبالش. هی داد می‌زدم که کیفم را پس بده. ساحل خلوت نبود، اما همه از سنگ هم بی‌حرکت‌تر شده بودند. به همه التماس می‌کردم و همینطور می‌دویدم که یک کاری بکنید. همه به مرد نگاه می‌کردند و هیچ نمی‌گفتند و تکان نمی خوردند. تند می‌دوید و راهش را کج کرد به طرف یکی از این اسکله‌های کوچک ماهیگیری. ماهیگیر‌ها در طول اسکله نشسته بودند. به همه التماس می‌کردم که کاری بکنند. به پلیس زنگ بزنند. هیچ کس تکان نخورد.
انگار انتظار نداشت آنهمه راه دنبالش بدوم. آخر اسکله تمام شد. ماهیگیر‌های ته اسکله بلند شدند. ترسید انگار و پرید روی صخره‌های سنگی پایین اسکله. حالا به لبه اسکله رسیده بودم. ماهیگرها هم آمده بودند. من انگلیسی حرف می‌زدم و آن‌ها کاتالان. حالیشان کردم که کیفم را برداشته. مرد خودش را به آب زد. آه از نهاد من بلند شد. نه کردیت‌کارت‌ها مهم بودند و نه پول. دوربینم. دوربین نازنینم. لنز‌هایم. عکس‌هایم….
یکی از ماهیگیر‌ها زنگ زد به پلیس. مرد ناپدید شده بود. سه تا از ماهیگیر‌ها داشتند به من کمک می‌کردند. کلاه‌هایشان چراغ‌دار بود. یکی‌شان می‌گفت حالا شنا کرده و رفته. یکی می‌گفت که خیلی عمیق است و نمی‌تواند از اینجا برود. بعد از نیم ساعت که از پلیس خبری نشد، رفتم ببینم کجا می‌توانم پلیسی را پیدا کنم.
در راه هم از همه خواهش کردم که به پلیس زنگ بزنند. هیچ‌کس جواب نمی‌داد. یکی‌شان گفت تلفن دارد اما به پلیس زنگ نمی‌زند. حوصله دردسر ندارد. یکی گفت شماره اورژانس پلیس را نمی‌داند. تازه یادم آمد که همینطور پا برهنه می‌دویدم تا آن موقع. کفشم سرجایش بود. پوشیدم و راه افتادم به سمت جایی که روشن بود. شاید خیابان. انگار هیچ پلیسی در شهر نبود. کنار خیابان می‌دویدم و بالاخره سر یک چهار راه خیلی دورتر از ساحل یک ماشین پلیس دیدم. تقریبا داد زدم و از همانجا داستان را گفتم. دوتایشان همراه من پیاده دویدند به سمت اسکله و دوتای دیگر با ماشین، آژیرکشان آمدند.
حالا چهار پلیس لب اسکله بودند. یکی از ماهیگیرها زده بود به آب. اما هیچ چیز پیدا نمی‌کرد. یکی از پلیس‌ها انگلیسی می‌دانست. نیم ساعت هم آنها نور انداختند به آب و گشتند، اما هیچ خبری نشد. ناامید شدند و گفتند با ما بیا به اداره پلیس که فرم پر کنی. ناامید و خسته و شنی سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت ایستگاه پلیس.
صندلی‌های پشت، مال مجرمین است. بدون تو دوزی یا پارچه. پلاستیکی و بدون دستگیره در. نشستیم آن پشت. پلیس‌ها جنیفر لوپز گوش می‌کردند. به عکس‌های سفر که فکر می‌کردم دیوانه می‌شدم. همان بعد از ظهر رفته بودم موزه خوان میرو. یک بخش نمایشگاه نور و پرده کنارش بود، که خوابیده بودم کف یکی از اتاق‌هاش. عکس‌های آنجا را می‌خواستم. عکس‌های چایی‌هایم. پراگ، وین، بوداپست، پاریس، آمستردام…
رسیدیم به ایستگاه پلیس که یک دفعه یکی از پلیس‌ها تلاش کرد چیزی بگوید. فقط فهمیدم که باید بروند یک جای دیگر و باید تند بروند و باید آژیر هم بکشند. این‌ها را گفته و نگفته ماشین از جایش پرید. آژیرکشان و چراغ‌زنان، مسیری را که همین الان برگشته بودیم، در چشم برهم زدنی برگشت. وقتی رسیدیم تازه فهمیدیم که به همان اسکله برگشت. خبری شده بود.
بعد از رفتن ما، طرف خودش را نشان داده بود. ماهیگیرها هم زنگ زده بودند به پلیس. کیف را پرت کرده بود بالا. دوربین و لنزها و آیفون و پول‌ها و مدارک خیس خیس خیس. آن‌ها که از همه مهمتر بودند، تمام شده بودند. نه دوربینم برمی‌گشت، نه موبایل و نه عکس‌ها. حالا اصلا برایم فرقی نمی‌کرد دستگیرش کنند یا نه. تمام زهرش را ریخته بود. یکی از لنزهایم هم نبود. محبوب‌ترینشان.
نزدیک به دو ساعت بیشتر از بیست نیروی پلیس، یک ماشین آتش‌نشانی و چند موتور پلیس را کشاند کنار اسکله. از صخره‌ها بالا نمی‌آمد. کنار اسکله ایستاده بودم و فکر می‌کردم نیمه پر لیوان می‌تواند این باشد که شاید بشود عکس‌ها از حافظه دوربین خواند. یا شاید بشود از لنزها لیوان قهوه درست کرد. اصلا دیگر وقت آیفون چهار خریدن بود…اما هنوز نیمه خالی لیوان بدجوری توی ذوق می‌زد.
بالاخره خودش را تسلیم کرد. یک پتو انداختند رویش و سوار ماشینش کردند. آن افسری انگلیسی صحبت می‌کرد، مرا سپرد دست همکارش و گفت که در اداره پلیس ما را می‌بیند. از حق نباید گذشت. پلیسی که خوشتیپ نباشد، در بین این همه پلیسی که آن شب دیدم،‌ نبود. فکر کنم حالا بدانم اگر روزی در بارسلونا زندگی کنم، با چه قشری معاشرت خواهم کرد.
سوار ماشین شدیم. این‌ها بیانسه گوش می‌دادند. هنوز در کنار ساحل بودیم و به سمت خیابان کناری‌اش می‌رفتیم که ناگهان صدای وحشتناکی آمد. ماشین ناگهان ایستاد و کیسه‌های هوایش باز شد و دود همه اتاقک داخلی‌اش را پر کرد. ماشین پلیس‌ما تصادف کرده بود! کف ماشین خورده بود به یکی از این برآمدگی‌های لب ساحل. کیسه‌های هوایش باز شده بود. پلیس‌ها نمی‌دانستند عصبانی باشند یا بخنند. عابرهای پیاده جمع شده بودند دور ما و به این پلیس‌های بی‌دست و پای خوشتیپ که خودشان تصادف کرده بودند می‌خندیدند. شب قصد نداشت تمام شود.
دوباره آنجا منتظر شدیم تا چند موتور و ماشین دیگر پلیس آمدند. پلاستیک دوربین و لنزها و کیف‌ خیس دستم بود و بازهم ایستاده بودم. دیگر ساعت چهار صبح شده بود. از ساعت یازده لب آن ساحل بودم. قرار شد یکی از پلیس‌ها ببردم تحویل دو نفر دیگر بدهد که برویم اداره پلیس شکایت‌نامه پر کنیم.
این‌بار دادنم دست دو پلیس مخفی. یک زن بود و یک مرد. ماشین معمولی و لباس معمولی. از بیسم‌شان فهمیدیم که این‌ها باید پلیس مخفی باشند. فقط سوار ماشین پلیس مخفی نشده بودیم که شدیم. این‌ها لیدی گاگا را دوست داشتند.
رسیدیم اداره پلیس. سرد بود. پتو نداشتند که به من بدهند. بیشتر از یک ساعت هم آنجا منتظر ماندم تا فرم‌ها را پرکنم. یک مترجم آوردند و داستان را برای بار هزارم از اول تعریف کردم. تازه دیدم که وقتی موقع دویدن دنبال مرد زمین خورده بودم چه زخم‌هایی پایم برداشته. فکر می‌کردم تمام تنم بوی ماهی می‌دهد.
تمام شد. فرم‌هایی را که نه می‌دانستم چی هستند و نه می‌دانستم چی تویشان نوشته امضا کردم. گفتند خب خداحافظ. بروید. گفتم همه پول‌هایم را برای تشکر دادم به آن ماهیگیرها. لااقل مرا تا دم هتل برسانید. گفتند اوه. ساری. نمی‌توانیم. حتی دلارهایی را که برای برگشت از فرودگاه به خانه به یورو تبدیل نکرده بودم و ته کیفم بود را هم داده بودم به آن ماهیگیر‌ها.
یک ماشین خودپرداز پیدا کردم. زیرش شاشیده بودند و بوی گند می‌داد. پول گرفتم و برگشتم به هتل. تازه جرات کردم نگاهی به دوربین بی‌اندازم. لنزها و تمام صفحاتش بخار گرفته بود. موبایل هم که دیگر روشن نمی‌شد.
کارت حافظه اش را در آوردم ببینم می‌شود برایش کاری کرد یا نه. خودش را هم شاید بردم نمایندگی کانن. بعید است که کاری بشود کرد برایش. به حساسیت معروفند این سری دوربین‌های کانن.
اما بارسلونا اگر فکر کرده این اداها را سرم در می‌آورد که ولش کنم و بروم سراغ شهر دیگر و عشق دیگر، سخت کور خوانده. خود زندگی است این شهر. خود عشق.
*تنها مال‌آب‌برده آن شب من نبودم. ضمایر مفرد است، چون این روایت من بود. نفر دوم، که عشق مرا به این دوربین می‌دانست، بیشتر نگران دلداری‌دادن به من بود تا فکر به اموال آب‌برده خودش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.