یادتان است که ما سه نفر بودیم؟
گاهی به سرم می‌زند و اسمشان را گوگل می‌کنم. دیشب از آن شب‌ها بود. همیشه به در بسته می‌خوردم. فکر می‌کردم حالا که در اینترنت سراغی ازشان نیست، لابد سرشان به کار و زندگی گرم است. دیشب اما به اسم یکی‌شان رسیدم.
در مرکز اسناد و آمار حقوق بشر. پزشک شده بود و فعال حقوق زنان. بارها زندان رفته بود، شکنجه شده بود، از کارش اخراج شده بود و …چرا من تا به حال هیچ اسمی از او نشنیده بودم؟ به یک ویدئوی آلمانی رسیدم که اسمش را داشت…خودش بود. بزرگتر، اما با همان موهای سیاه سیاه. اسم وبلاگی را هم پیدا کردم. آخرین بار سه سال قبل تویش نوشته بود. ایمیلش فعال نبود. فهمیدم به تازگی مجبور به فرار به ترکیه شده.
ساعت دو صبح رضا را از خواب بیدار کردم که من الان شماره و ایمیلش را می‌خواهم. قانعم کرد که الان زنگ نزن. ایمیل بزن. انگار قلبم توی دهانم بود. می‌دانستم مادرش مرده، می‌دانستم خانواده‌اش درگیر حوادث سال‌های شصت بودند، اما نمی‌دانستم مادرش همان‌ سال‌ها اعدام شده، نمی‌دانستم بالاخره پزشک شده، نمی‌دانستم آنقدر قد کشیده که این‌همه زندان و شکنجه را تاب آورده.
حالا جواب ایمیل را داده. خودش است. در راهی به مقصد هر جا که بشود. آن یکی‌مان هم پزشک شده و مطب خودش را دارد. حس می‌کنم یک جایی این آدم‌ها بزرگ شدند و من همان‌جا ماندم. فعلا که گیجم و می‌خواهم زنگ بزنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.